Last Part

184 34 136
                                    


"من کشتمش..."
"کار من نبود..."
"نمیتونم حقیقت رو از توهم تشخیص بدم هیونگ، کمکم کن..."

اگر بهش فرصت حرف زدن میدادم بازم میخواست همین جملات رو تکرار کنه...
زمزمه های آشفته و ضد و نقیض بکهیون بود که هر دوی ما رو دیوونه کرد، شاید ترس بی موقع اون از نگاه قضاوت گر آدما باعث شد حقیقت توسط دفاعیه های دروغین، ذهن سردرگم، و احساسات از هم پاشیدش پوشیده شه. درست وقتی که من داشتم جسم و روحی که به زور هم رو به دوش میکشیدن رو به آب و آتیش میزدم تا اون به خودش بیاد و یک بار برای همیشه واقعیت رو به زبون بیاره، همه قربانی شدیم.

خانوادم قربانی وسواس من در حالی که به هر حال گناهکار و قاتل شناخته شدم، من قربانی سیاست و آرامش مردمی که یک مقصر میخواستن و از همه مهم تر سکوت بکهیون...و بکهیون هم قربانی حقیقتی که مرزش تسلیم توهم شده بود شد،حقیقتی که فقط خودش ازش آگاه بود.

میخوام چشم هام رو باز کنم؛ اما از بیدار شدن توی کابوس لحظه ای که بکهیون در حالیکه خون عزیزترین آدم زندگیم رو پوشیده بود، مقابلم ایستاد میترسم.
از تکرار لحظه ای که گریون زمزمه کرد "من کشتمش" و توی دریای گرم خون و اشک زنم به زانو افتادم و فرصت جنایت دیگه ای رو بهش دادم نفرت دارم، از تکرار صدای جیغ دختر کوچولوی بیچاره و ترسیده ام... ساعت ها دنبال پژواک صدای کودکانه ای که برای همیشه ساکت شده بود گشتن و در آخر رو به رویی عذاب آوری که من رو از پا در آورد؛ از لمس جثه ی کوچیکِ سرد و کبود معصوم ترین کسی که بینمون بود وحشت دارم.

به خودم میلرزم...
چنین لحظه ای قطعا باید نقطه ی پایان زندگی یک پدر باشه؛ اما من با هر نفس غم، خشم، نفرت، و دردم رو زنده نگه داشتم تا اون قاتل رو درست مثل خودش بی رحمانه سلاخی کنم و تقاص خونی که از خانوادم ریخته شد رو پس بگیرم.
درسته...  زنده موندن هدف من نبود؛ هدف من ربودن زندگی اون بود.
با همه ی اینا چرا بعد از این همه مدت میترسم...؟ چرا بیشتر از هر وقت دیگه ای به باورهام شک دارم؟
میخوام دوباره چشمامو باز کنم و این بار اگه بکهیون بهم بگه " کار من نبود" به نگاه پر جنونی که قبل از بسته شدن چشمام دیدم فکر میکنم و یک بار برای همیشه به خون خواری اون چشم ها پایان میدم، حتی اگه این آخرین کاری باشه که قبل از کشیدن آخرین نفسم انجامش میدم.

با شنیدن صدای خنده های ریز و پلید مردونه ی کیونگسو چشم هاش رو به سختی باز کرد. سرش کمی گیج میرفت، پس چند بار پلک های سنگینش رو باز و بسته کرد و اولین چیزی که متوجهش شد قطره های آب سردی بودن از موهای خیس و حالت دارش میچکیدن. آروم تکون خورد و همین باعث شد متوجه بشه که دست هاش پشت صندلی ای که روش نشسته بود بسته شده، پاهاش هم با طناب محکمی بسته شده بودن و تمام بدنش خیس از آب، توی اون فضای سرد به لرز افتاده بود... به حدی سرما درون وجودش رخنه کرده بود که ضربان قلبش کند شده بود و نفس هاش به شماره افتاده بودن. با بی حالی سرش رو بالا گرفت و با دیدن کیونگسو که به میز بزرگ و چوبی ای که مقابلش بود تکیه داده بود، بهش خیره بود و هر چند لحظه ریز میخندید، زبونش رو توی دهنش چرخوند و بی اراده پوزخند زد.

𝙈𝙪𝙧𝙙𝙚𝙧 𝙃𝙪𝙣𝙩°ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈ°Donde viven las historias. Descúbrelo ahora