Part 7

147 39 169
                                    


"تو چه کار کردی... با خودمون چه کار کردی لعنتی"

اگر چشمامو باز کنم دوباره این سوال رو میشنوم...
دوباره توی بیداری غرق کابوس خون آلودی میشم که مثل باتلاق منو میبلعه و هیچ راه فراری ازش نیست.
تمام صداهایی که پنج سال پیش صدام میزدن توی سرم میپیچه..."بابا"..." نجاتش بده"..."تو چه کار کردی..." صدای گریه ی یه نفر دیگه رو هم میشنوم... ششش گریه نکن...

میون تمام اینا انگار هیچوقت قرار نبود صدای هیونگ رو وقتی که اون جمله رو ازم میپرسید فراموش کنم... چه اولین بار که زمزمش کرد، چه زمانی که توی صورتم فریاد میکشید.
هر بار که خواب بودم، هر وقتی که میخواستم چشم هام رو باز کنم؛ این شکنجه تکرار میشد.

من بارها اون روز رو زندگی کردم، بارها توی چشم های اون نگاه کردم و چیزی که من رو بیشتر از هر چیز هولناکی توی این دنیا میترسونه... خودم توی تصویر ذهنی اونم که با دستای خودم خانوادمو تیکه تیکه میکنم.

هر دوی ما باید همون روز نحس همراه اون دو نفر از بین میرفتیم تا چنین سوالاتی به وجود نیاد؛ سوالاتی که ظن و گمان هایی به وجود میاره که هیچکس نمیتونه ازش عبور کنه...اما حالا هر دوی ما اینجاییم و داریم به کشتن همدیگه فکر میکنیم تا این نفرین باطل بشه، به کشتن هم...!
منم دارم به کشتن اون فکر میکنم...؟ چرا که نه.

نفس کشیدن ما درست لحظه ای که باور دختر کوچولویی که همیشه با نگاهی پر از امید و آسودگی نگاهمون میکرد، به سیاهی ختم شد بیهوده شد... درست لحظه ای که خون بی جون اونا رو لمس کردیم در حالیکه خون هنوز توی رگامون جریان داشت معنی خودش رو از دست داد.

با همه ی اینا چرا بعد از این همه مدت میترسم...؟ چرا بیشتر از هر وقتی احساس زنده بودن میکنم؟
میخوام دوباره چشمامو باز کنم و این بار اگه هیونگ ازم بپرسه "چه کار کردی؟ "بهش جواب میدم " شکار... من حیوونی که خانوادم رو از هم پاشید رو به بدترین شکل ممکن مجازات میکنم، حتی اگه اون یکی از ما دو نفر باشه "

بعد از مرور کردن تمام این افکار چشم هاش رو با شوک باز کرد و با وحشت هوا رو بلعید، لحظه ای که اون هوای سرد راهش رو به وجود یخ زدش راه پیدا کرد و قلبش دوباره شروع به تپیدن کرد، دونه های برف نگاهش رو تسخیر کردن و با به دنبال کشیدن و به نمایش گذاشتن منظره ی برف پوش اطراف، بهش نبودن مینسوک رو یادآوری کردن.

از دستش کمک گرفت تا از روی زمین بلند شه، اما درد و التهابی که سر تا سر استخونش پخش شد باعث شد با صدای ضعیفی ناله کنه و دوباره روی زانوهاش روی زمین بیفته.
نفس های کوتاه اما عمیقی میکشید و بدون اینکه سرش رو خیلی بالا بگیره به منظره ی اطراف نگاه کرد. اونجا جایی نبود که آخرین بار چشم هاش بسته شده بود و هیچ رد پایی اطرافش باقی نمونده بود، انگار برف هم برای به بازی گرفتن جونش داشت با مینسوک همکاری میکرد.

𝙈𝙪𝙧𝙙𝙚𝙧 𝙃𝙪𝙣𝙩°ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈ°Where stories live. Discover now