🔞
فلش بک ( چند دقیقه قبل )(بکهیون)
با هر دو زانو روی زمین افتاد، چشم هاش سیاهی میرفت و با هر سرفه ای که میزد لخته های خون از دهنش بیرون میپاشید.
پشت دستش رو روی دهنش کشید و با ترس نگاهش رو ما بین درخت ها چرخوند، ساعت ها بود که در برابر عطش مینسوک برای گرفتن جونش، از خودش با فرار کردن دفاع میکرد. برای بکهیون این رویاروییِ نفس گیر و طاقت فرسا ابهت عظیم تر و سیاه تری نسبت به مرگ داشت.متوجه بود که هر ثانیه ای که جلو میره هوشیاریش کم و کمتر میشه و این چیزی نبود که اجازه بده اتفاق بیفته؛ همینطور که نفس نفس میزد به شاخ و برگ های خشکی که روی زمین بود نگاه کرد. بعد از چند ثانیه با شنیدن صدای قدم های مینسوک که با دو به اونجا نزدیک میشد، آب دهنش رو قورت داد و روی زانوهاش خودش رو جلوتر کشید و دستش رو به سمت شاخه ی محکم و تیزی که روی زمین افتاده بود دراز کرد. برداشتش و با تردید به پشت سرش نگاه کرد، پلک هاش هر لحظه سنگین تر از قبل میشدن و با وجود اینکه نمیتونست اون رو ببینه اما سرعتش رو حس میکرد.
چند بار پشت سر هم نفس عمیق کشید، دستش رو بالا برد و با نیروی زیادی اون شاخه ی تیز رو توی زخمی که مینسوک با چاقو روی بازوی چپش به جا گذاشته بود، فرو کرد... همزمان از دردی که به استخوانش رسید فریاد بلندی کشید و پلک هاش رو روی هم فشرد.
با وجود سرمایی که همراه باریدن برف اون فضا رو تسخیر کرده بود، دونه های درشت عرق رو روی پیشونیش و بدنش حس میکرد، نفس لرزونش رو آزاد کرد و با بی جونی اون شاخه رو از داخل زخمش بیرون کشید و رهاش کرد.امیدوار بود اون درد بهش کمک کنه تا هوشیار بمونه، حداقل تا زمانی که بتونه با مینسوک حرف بزنه.
بخاطر دردی که توی بدنش پیچیده بود و ناچاری خودش با گریه نالید و به سختی روی پاهاش ایستاد، آب دهنش رو قورت داد و با حس کردن تصویر تار و مبهمی از مینسوک برگشت و دوباره شروع به دویدن کرد، صدای قدم های محکم اون از پشت سر بهش نزدیک تر میشد و با هر بار پلک زدن، بکهیون نفسش رو با این امید آزاد میکرد که قبل از مجازات شدن به دست مینسوک دوباره نگاه قدیمی اون رو که پر از حس اطمینان و برادری بود توی چشم هاش ببینه.( مینسوک )
کینه و حرصش با هر بار شاهد تلاش بکهیون برای زنده موندن بودن بیشتر میشد ؛هر لحظه بیشتر به این موضوع ایمان میاورد که مرگ، تاوان ناچیزی در برابر گناهِ خون آلودی هست که اون مرتکب شده.
فاصله ی بین خودشون رو از بین برد، با پرش کوتاهی خودش روی اون انداخت و با دوباره خم شدن زانو های بکهیون هر دو با هم روی زمین افتادن.
خودش رو از روی بکهیون کنار کشید، هر دو بعد از اون تعقیب و گریز وحشیانه نفس کم آورده بودن.بکهیون به سختی چرخید و چشم هاش رو باز کرد، هوا تاریک تر شده بود اما دونه های درشت برف رو میدید که از لا به لای شاخه های خشک رد میشدن و به سمتش میومدن، قبل از اینکه بتونه به چیز دیگه ای فکر کنه مینسوک دستش رو محکم دور بازوی زخمیش حلقه کرد، بکهیون از روی درد فریادی کشید و سرش رو از زمین فاصله داد و دوباره محکم اون رو روی زمین کوبید.
مینسوک خودش رو روی بکهیون کشید، روی قفسه ی سینش نشست و بدن اون رو بین حصار پاهاش گیر انداخت... با صدای آروم اما خشنی غرید.
YOU ARE READING
𝙈𝙪𝙧𝙙𝙚𝙧 𝙃𝙪𝙣𝙩°ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈ°
Fanfiction• شکار قاتل (کامل شده) 🔞 پنج سال بعد از جنایت هولناکی که زندگیاشون رو نابود کرده، بکهیون و مینسوک توی اون قتلگاه با هم رو به رو میشن. این رویارویی جنون آمیز با وجود کیونگسو و جیون که توی چنگ ترس، خشم، و توهم این دو نفر اسیر شدن خونین تر میشه. اونا...