part 12

2.1K 351 73
                                    

جیمین و یونگی با فاصله چند دقیقه ای از اون سه نفر وارد مهمون خونه شدن
یونگی جلو رفت و با لهجه غلیظ چینی ای که داشت برای خودشون اتاق گرفت
البته که یه اتاق چون نمیتونست جیمین و به حال خودش رها کنه

وقتی فهمید باید به کدوم اتاق برن رو به جیمین گفت: بیا بریم

ولی چیم حس خوبی به این تو یه اتاق موندن نداشت
شب قرار برای این دو نفر هم عجیب بگذره
خوب یا بدش معلوم نبود اما جیمین به وضوح حس میکرد تا آخر عمرش قرار نیست این شب و فراموش کنه

از پله های چوبی بالا رفتن و به اتاقشون رسیدن
یونگی در و باز کرد و وسایلش و رو زمین گذاشت
سرش و بالا آورد و اتاق کثیف و خاکی و از نظر گذروند
با صورتی جمع شده گفت: جا از این بهتر پیدا نمیشد؟

جیمین خنده تمسخر آمیزی کرد و گفت: برای خواهر زاده ات نگرانی یا برای خودت ؟

یونگی نگاه تندی کرد و گفت: تو دست انداختن من فرقی هم داره؟

جین رو تخت نشست و گفت: نه خیلی
یونگی نفسش و محکم بیرون داد و گفت: میخوای استراحت کنی استراحت کن من بیدارم

جیمین نگاهی به مرد کرد و گفت: فکر می‌کنی چی هستی؟ دیشب دو ساعت بیشتر نخوابیدی الان هم میخوای بیدار بمونی ؟

یونگی از تو کیفش یه نون برنجی در آورد و گفت: بهش عادت دارم

جیمین ابرو بالا انداخت و گفت: یه اشراف زاده به بی خوابی عادت داره؟ بهتره شوخی دیگه ای بکنی جناب مین این اصلا خنده دار نبود

یونگی دندون هاش و رو هم سایید و گفت: به مدت چهار سال فقط سه الی پنج ساعت میتونستم بخوابم و همش و صرف درس خواندن میکردم تا بتونم تو آزمون کشوری قبول شم ،فکر کنم تو تا حالا از نزدیک این شرایط هم گذشته باشی

رو زمین نشست و گفت: و اگه بازم میخوای بپرسی تا حالا رو زمین نشستم یا لباسم خاکی شده ، باید بگم من هر وقت کار اشتباهی میکردم پدرم مجبورم میکرد به جای خدمتکار ها کار کنم

جیمین با تعجب گفت: جناب مین که .... واقعا همچین کاری میکردن؟

یونگی نگاه تندی کرد و گفت: بخواب طاووس شیلا

جیمین رو تخت دراز کشید و پشتش به مرد کرد
انگار تمام حدس ها و حس بدش اشتباه بود و قرار بود این شب به راحتی بگذره و البته که مایه خوشحالی بود

به محض اینکه چشمش و رو هم گذاشت عطر خوبی زیر دماغش پیچید
عطر یه امگای تو هیت بود
شاید ....
قبل از اینکه بتونه نتیجه گیری کنه صدای یونگی و شنید: لطفا ..... لطفاً برو بیرون در و ..... در و هم قفل کن

عطر تهیونگ کاملا یونگی و تحت تاثیر قرار داده بود جوری که حس میکرد ممکنه کاری ازش سر بزنه که اشتباهه
جیمین در و قفل کرد و گفت: من نمیتونم الان برم بیرون مخصوصا وقتی که ممکنه محافظ ها بیرون اتاق خواهر زاده ات باشن

kookvgook special prince Donde viven las historias. Descúbrelo ahora