Chapter 5

223 52 32
                                    

نیم نگاهی به کای که مشغول برگردوندن آخرین لایه تو ماهیتابه بود انداخت و حینی که نگاهش در رفت و آمد بین نیمرخ کای و دستای مشغولش بود، ابروهاشو ناراضی تابه تا کرد..

- نه..چرا هی میپرسی؟

کای- تا شاید یروزی از این سوال پرسیدنام خسته بشی و این کارو بکنی..

سهون نفسشو "پوف" کرد، حرصی دستشو روی دستگاه گذاشت –درواقع کوبید!- و با لحن غیرمنعطفی غرید:

- من همین الانشم از این سوالات خسته م..ولی زنگ نمیزنم..

و عوضش نگاه جدی تر کایو ازش دریافت کرد..

کای- چرا نه؟

- چرا آره؟ مادرم مارو نمیخواد..منو نمیخواد..اصلا واسش مهم نیست هستم یا نه..با دختر و شوهرش خوشحاله پس منم.....منم کاری بهش ندارم که خوشحال بمونه..

کای نگاه از سهون گرفت که بعد از تموم شدن حرفش، زل زدن به باریکۀ قهوه ای که از نوک قوری به داخل ماگ اول ریخته میشد رو ترجیح داده بود و لباشو مدام مچاله میکرد..و با لحنی که مثل همیشه منعطف بود ولی درعین حال کاملا کای وارنه، پرسید:

کای- از کجا میدونی اینجوریه؟

سهون عصبی قوری رو روی کانتر رها کرد و دوباره سمت کای چرخید تا درحالی که دستاشو به سینه میزد بپرسه:

- تو از کجا غیر اینو میدونی؟ باهاش حرف زدی؟

توقع نداشت اما..کای خیره بهش سکوت کرد..بله! نگاه پایین ننداخت اما تو چشمای پر از اعتماد بنفسش یچیزی مشهود بود..یچیزی که به سهون اطمینان میداد که جواب سوالش، همونیه که ازش وحشت داره و درعین حال متنفره!

- تو..تو باهاش حرف زدی؟

سهون شوکه دستاشو از هم باز کرد و کنار تن جلو کشیده ش انداخت..احساس میکرد..بهش خیانت شده! تمام این مدت فکر میکرد هردو از اون خانوادۀ سه نفره فاصله گرفتن..فکر میکرد با کای تو یه جبهه ن..جبهه ای که قرار بود به سهی نشون بده هیچکدوم از حرفاش حقیقت ندارن..و اون دوتا با همدیگه قراره خوشبخت بشن..اما حالا..

کای- قبل از اینکه بخوای به اونجوری نگاه کردنت به من ادامه بدی، صبر کن حرف بزنم..

برای چند ثانیه حرفشو قطع کرد تا با کفگیرش، پنکیک داخل ماهیتابه رو برداره و روی کوهی از بقیه شون توی ظرف کنار گاز بندازه و شعله رو خاموش کنه تا با خیال راحت تر سمت سهون بچرخه و حینی که با یه قدم آهسته فاصله شونو کم میکرد، شروع کنه:

کای- من با نونا مستقیما حرف نزدم..اما با تمین در تماسم..

سهون با اخم و طلبکار صداشو بالاتر برد- و این چیو عوض میکنه؟

کای- قرار نیست چیزیو عوض کنه..درواقع قرار نیست من عذر و بهونه ای واست بیارم..میخوام حرف بزنیم..

 [ℭ𝔬𝔪𝔭𝔩𝔢𝔱𝔢𝔡] ༄𝓛𝓮𝓽 𝓘𝓽 𝓑𝓮 𝓨𝓸𝓾: 𝐏𝐇𝐈𝐋𝐀𝐔𝐓𝐈𝐀࿐Where stories live. Discover now