Chapter 13

128 35 1
                                    

همینکه کای فشار نه چندان ملایمی به شونۀ سهون آورد تا پشتشو به تخت تکیه بده و خودش روی تنش خیمه بزنه، صدای زنگ در بلند شد..

کای- منتظر کسی هستیم؟

سهون که از خش صدای کای و اخمای کمی تو هم رفته ش زبونش بند رفته بود، فقط سرشو به طرفین تکون داد و..مثل کای گوش سپرد به سکوت خونه بلکه چیزی عایدش بشه..

کای- فکر کنم مهم نیست..

گفت و دوباره سرشو پایین کشید تا حینی که لباس سهونو بالا میفرستاد، بوسه هاشو از خط شلوارش تا گردنش بالا بکشه اما با صدای دوبارۀ زنگ، روی قفسۀ سینه ش متوقف شد..

کای- شایدم هست..

با حرص غرید اما..برخلاف تلاطم درونیش، قبل از اینکه از تخت پایین بره با آرامش بوسۀ دیگه ای روی لبای سهون کاشت و دلشو به معنای واقعی کلمه آب کرد..

دل سهونی رو که با مکث کوتاهی، از تخت پایین رفت و حینی که لباسشو رو تنش مرتب میکرد به این فکر افتاد که شاید واقعا باید همۀ این فکرای مزخرف تو سرشو بریزه بیرون..که کایِ با ملاحظه ش، وقتی حتی دلش نمیاد روی هوا رهاش کنه و بدون بوسه بره تا فقط ببینه پشت در کیه، چطور میتونه نقش اول اون فکرای مریخی باشه؟ که بنظر باید خودشو جمع و جور کنه..به خودشون آسون بگیره..نذاره نبض زندگی شون از حرکت بیفته..وقتی اونا سخت تر از ایناشو هم از سر گذرونده بودن..

فقط قدر یه گردن چرخوندن لازم بود تا نگاهش از تو آینه به خودش بیفته و..با قطعیت برای خودش سر تکون بده و مشتشو بالا بگیره..قبل از اینکه بشنوه:

کای- ییشینگ؟!

همینکه مغز سهون، چیزی که شنیده بود رو هضم کرد و اِرورای پشت هم سیستمشو کنار زد، ناباور یورش برد سمت در و وحشیانه به دستگیره ش چنگ زد تا لاشو بیشتر باز کنه و خودشو از اتاق بیرون بندازه..

ییشینگ- سلام هیونگ!

کای بازوهاشو دور شونۀ ییشینگ انداخت و برای لحظه ای در آغوشش گرفت..

کای- سلام..خوش برگشتی پسر! بیا تو..دماغت چرا قرمزه؟

ییشینگ- مفصله..

کای خندۀ مردونه ای زد- چقدر خوشحالم که برگشتی..سهونی، بیا ببین کی اومده..

به سهونی که شوکه وسط سالن ایستاده بود اشاره کرد و یکم عقب ایستاد تا دوتا دوست صمیمی، بعد از دوری نه چندان کوتاه، هرجور دلشون میخواد دلتنگیاشونو برطرف کنن..درواقع..سهونو میشناخت..که قراره اینجوری، مثل یه آهوی تیزپا سمت ییشینگ بدوه و خودشو تو بغلش بندازه که سعی کرد از سر راهش کنار بکشه!

دقایقی بعد از اینکه کای بالاخره موفق شد ییشینگو از بین بازوهای پیچک وار سهون بیرون بکشه، هرسه مرد حاضر، روی مبلمان پذیرایی نشسته بودن و لاته ای که کای آماده کرده بود رو مینوشیدن..

 [ℭ𝔬𝔪𝔭𝔩𝔢𝔱𝔢𝔡] ༄𝓛𝓮𝓽 𝓘𝓽 𝓑𝓮 𝓨𝓸𝓾: 𝐏𝐇𝐈𝐋𝐀𝐔𝐓𝐈𝐀࿐Onde histórias criam vida. Descubra agora