[Jungkook POV]
زاکوس با صدای بَمی که همیشه توی حنجره داشت، سوال کرد: ورودیِ جدید هستی؟
همیشه همین طوری بود. با موی قرمز و یه انبوه کک و مک روی پوست گونههاش دائم در حال یادداشت کردن بود. از وقتی بهش سلام کرده بودم حتی یک لحظه در مورد صورتم کنجکاو نشده بود. هر چند من میل بیشتری برای تماشا کردنش داشتم. تماشا کردن اون و تمام چیزایی که بعد این سال دوباره بهشون برگردونده شدم.
جواب دادم: انتقالی.
زاکوس دوباره پرسید: اسم؟
قبل از معرفی کردن خودم، لبخندی به لبم نشست. با صدای آرومی که اصلا عجله نداشت، گفتم:
- جئون جونگکوک.
زاکوس سری تکون داد: صبر کن تا لیست انتقالی رو بررسی کن-
احتمالا همین لحظه بود که مغزش چیزایی رو به خاطر آورد. دیدم که دست از یادداشت برداشت و گردی صورتش از پشت صفحهی کامپیوتر بیرون اومد. مشخص بود دنبال چیزی میگرده که خیلی متعجبش کرده. چشمهای گِرد و حیرتزدهش که همینو میگفتن.
درست نمیدونستم باید چطور رفتار کنم پس تصمیم گرفتم فقط یه لبخند بزرگ به تعجب روی صورتش کادو بدم: سلام رفیقِ قدیمی.- خدای من! جونگکوک، خودتی؟!
خندهکنان از پشت میز بلند شد و به طرفم اومد. با گذشت هر ثانیه حیرت توی چشمهای، با شادی بیشتری ترکیب میشد. بازوهای عضلهایشو به طرفین باز کرد تا بهم این پیغامو بده که یه آغوش محکم ازم میخواد. چرا که نه! بعدِ این همه سال سختی و رنج صد البته که پذیرای چنین چیزی بودم.
دست روی کمرِ سفتش گذاشتم: خودمم رفیق.
زاکوس همیشه بوی خوبی میداد. برخلافِ ساعتهای طولانی کارش، کم پیش اومده بود تنش بوی عرق بده. در مورد این چیزا وسواس داشت. که موی تمیز و لباس مرتب داشته باشه. از همین چیزاش خوشم میومد.شونههامو گرفت و جلوی صورتم ظاهر شد: نزدیکِ پنج ساله خبری ازت نیست! کجا بودی مرد؟ اصلا این جا چه غلطی میکنی؟
خندهم گرفته بود: برگشتم.
- یعنی چی؟
- انتقالیِ جدیدم خورد به این جا. نمیدونستن من پنج سالِ پیشم جزء خدمات و تعمیرات این جا بودم. بد که نشد... دلم برای خونهی قدیمیم تنگ شده بود.
زاکوس چند بار به کمرم زد و منو به جلو روند. دعوت کرد روی صندلی دفترش بشینم: هنوزم باورم نمیشه تو اینجایی پسر! همه چیز عوض شده. خیلی از کارکنای این جا رفتن و آدمای جدید به جاشون اومدن. خیلی از مریضا خوب شدن و مرخص شدن و آدمای بدحالتری جایگزینشون شدن.
نگاهی به سر تا پای من انداخت و باز گفت: حتی تو هم از این موج تغییرات در امان نموندی. صورتت... مثل قدیم نیست.
![](https://img.wattpad.com/cover/320129099-288-k708341.jpg)
YOU ARE READING
لیموتُرش|کوکمین|کامل|چاپشده
Short Storyو سالها بعد، من و تو دیگه شبیهِ گذشتهها نبودیم. سالها بعد ما دو تا غریبه بودیم که انگار چیزای زیادی از هم میدونستن اما با این وجود هنوزم غریبه بودن. چاپ شده توسط نشر مانگا شاپ