پونزدهم. گل‌های آفتابگردون

562 197 24
                                    

یادت میاد؟ که چطوره حنجره‌ی من می‌سوخت و چشمای تو سرخ شده بود؟ از یه جنجال بیرون اومده بودیم. از کلی درک نکردن و فریاد‌. از یه تلنبار اشتباهِ دیگه که گردنِ دوتامون بود.

و من، منِ احمق، اون وسط ازت پرسیدم: هنوز دوسم داری؟

هنوز که هنوزه صدای خودمو یادم میاد. که چقدر مظلوم و شکننده، چقدر بی‌گناه و امیدوار همه‌ی فحاشی‌ها، خشونت و دیوونه‌ بازی‌های چند دقیقه پیشو از یاد بردو حاضر شد سوال قلبمو به زبون بیاره. به گوشِ مغرورِ تو برسونه و تو بی‌جواب رهاش کنی.

بی‌جواب و سرافکنده.

با یک جهان ندونستن و تردید.

منو پشت سر بذاری، بری و من جوابی رو که از تو نشنیدم، خودم سرِ خودم داد بزنم و اون جواب این بود:

- دوسِت نداره احمق!

و بد بشم با خودم. خیلی بد. موی سرمو از ریشه بکشم، دردنو فریاد کنم، به اثاثیه‌ی خونه لگد بزنم، درا رو بکوبم، پرت کنم، بشکنم، خراب کنم، خُرد کنم، پاره کنم.

چون تو دوسَم نداری.

دیگه نداری.

و کاش می‌شد فعل دوست‌داشتنو کُشت.

چون تا وقتی هست، زندگی میده و همین که تموم بشه، همه‌ی زندگی رو که بخشیده با خودش می‌بره. تا ذره‌ی آخر. با بی‌رحمیِ خالص. میره و زندگیِ آدم دوباره تاریک میشه.

تاریک؛ مثل هر شبی که سرِ سنگین و منگ از قرص و الکلمو برمی‌داشتم و چیزی جز یه خونه‌ی خراب و داغون دور و برم نمی‌دیدم. بدونِ رنگی از تو. بدون صدای خندونت که منو دلبر صدا می‌کردی و یه بار گفتی: دلبری چون دل منو بردی.

نمی‌دونم. شاید‌ جایی که یادم نیست، زمانی که خاطرم نیست، دلت به قدری سنگ و سخت شد که زمین گذاشتمش. شاید یه وقتی اون قدر حمل‌کردن این دل بی‌رحم واسم طاقت‌فرسا شد که تصمیم گرفتم دیگه نبرمش و آروم گذاشتمش زمین. نخواستم. نتونستم.

و دیگه دلبر نبودم.

و دلبر که نباشه، عشق کجا بود؟

و عشق نباشه، تاریکه.

مثل این خونه‌ی بی‌ تو که تماشا‌کردنش شونه‌های خسته و خمیده‌ی منو هر شب به لرزه درمیاره. که جمع بشم توی وجود نحیفم و از این پایان تلخی که برای من و تو و گل‌های آفتا‌ب‌گردون رقم‌خورده، گریه کنم.

.
.
.

- بهتری؟

یه صندلی آوردم که بالای سرش بشینم. که تا چشم باز کرد، خبردار بشم، به خودم بجنبم و حالشو بپرسم.

زیرلبی می‌ناله. دست می‌بره سمت سرش و تا پانسمان گیاد زیر دستش، کنجکاو میشه.

- درد داری؟

اخمش که میگه داره.

- چه خبره؟

- چیزی نیست.

دروغ میگم. می‌دونیم که خیلی چیزا هست. توهماتِ زیادش، گم‌شدنش توی دنیای خیال و دست منی که بهش نمی‌رسه.

می‌پرسم: یادت میاد چی شد؟

دست از سرش برمی‌‌داره و خیره‌ی سقف میشه:

- ربه‌کا رو دیدم. وحشیانه آواز می‌خوند. نمی‌خواست رهام کنه.

صندلیمو جلو می‌کشم و کشیده‌شدن پایه‌ی چوبیش کف سنگی زمین سروصدا راه میندازه.

- ربه‌کا چی ازت می‌خواد؟

- جونمو!

- چی این قدر بی‌رحمش کرده؟

- بی‌رحمیِ خودم! من سوزوندمش!

صورت غرق فکر و چشمای دوخته‌شده به سقف اتاقش قلبمو به درد میارن.

- من می‌خوام ربه‌کا رو ببرم. می‌خوام نجاتت بدم، جیمین.

امید توی‌ نگاهش‌ زنده میشه. منو پیدا می‌کنه و میشم جایی که هر دو چشمش بهش وصل میشن.

- عجله کن!

برق اشکی که توی چشمش هست، منو لال می‌کنه. چه خبره؟

توی نقشی که نامجون برام انتخاب کرده، فرو میرم: من می‌برمش. ربه‌کا رو می‌برم اما صورتش سوخته! من فراموشش‌ کردم. نمی‌تونم به یاد بیارمش.

دست می‌برم سمت دفترچه‌ای که بالای سرشه. میذارمش روی سینه‌ش و با همه‌ی امیدی که توی صدام دارم، التماسش می‌کنم:

- نقاشیش کن. صورتشو نشونم بده جیمین. باید به یاد بیارمش!

لیموتُرش|کوکمین|کامل|چاپ‌شدهWhere stories live. Discover now