رها بودن چطوریه جونگکوک؟
من همیشه حس میکردم تو رهاترین و آزادترین موجود روی زمین هستی. هیچ قید و بندی به زمینِ آدما نداشتی. تفسیرِ زندگی با تو چقدر راحت بود. یا دوسش داشتی، یا نداشتی. یا یه چیزی رو میخواستی و براش میجنگیدی، یا کنار میذاشتیش و ازش خداحافظی میکردی. همین قدر راحت و ساده.
خیلی وقتها به این رها بودنت حسودیم شد و شک ندارم حتی متوجهش نشدی. به این که میتونستی تحت تاثیر هیچ چشم و هیچ قضاوت و هیچ آدمی نباشی. حسودیم میشد به این که میتونستی خودِ خودت باشی. بدون این که رنگ و لعابی روی صورتت داشته باشی. بدون این که بخوای برای کسی نقش بازی کنی. شاید من شیفتهی این قسمت از وجودت شده بودم که حاضر شدم زندگیِ قدیمیمو کنار بذارم، یه چمدون بردارم و همراهت برای زندگی به شهر بیام. من میخواستم موجودِ آزادی مثل تو تبدیل به بخشی دائمی از زندگیم بشه. تو حتی از آفتابگردونهای مزرعهی بابا هم زیباتر و زردتر بودی جونگکوک. آفتاب برای تو آزادی بود و گلبرگای طلاییت همیشه ردشو پیدا میکردن.
اما میدونی قصه از کجا تلخ میشه؟
از جایی که تو بازم قد میکشی، رشد میکنی، نور رو جستجو میکنی اما من هر قدر منتظر میمونم تو به سمتم نمیای. میری بالا، بدون این که منو ببینی و من میشم یکی از همون سایههای سورمهای که بهش علاقهای نداری.
کاش منم شبیه تو بودم. همون اندازه رها و بیخیال.
اگه قدرت کافی داشتم، میشد منم رهات کنم و برم دنبال نور خودم. درست مثل کاری که تو کردی. من ولی همیشه میدونستم آسیبپذیرم. من خودمو میشناختم و بلد بودم. دوست داشتم قوی باشم ولی بلد نبودم چطوری انجامش بدم. من پسری بودم که تو رو تماشا میکرد و آرزو میکرد قدرت و ثبات احساسات تو رو داشته باشه اما نداشت؛ جای همهی اینا حشرهی بیدست و پایی بود که توی کلاف عشق و نفرتش به تو جون میکَند و تلف میشد. من حتی از عشقی که به تو داشتم هم خجالت میکشم؛ مثل یه مادرِ بیعرضه، اون قدر مریض و ناتوان بارش آورده بودم که بارها زمین خورد، زخم شد و تا پای مرگ رفت.
کاش میشد از تو یاد بگیرم. کاش میشد صلابت تو رو داشته باشم جونگکوک. که اگه یه بار سرِ معشوقهی روزای قدیمم فریاد زدم ازش متنفرم، تا ابد ازش متنفر بمونم و نه، برگشت هیچ عشقی، نه حتی یک ذرهش رو به قلبم حس نکنم. اما من تو نیستم. من جیمینم. پارک جیمینِ ساده و احساساتیای که بلد نیست بیخیال باشه. اون قدر احمقه که همیشه توی بازیِ ' کی بیشتر تحمل میکنه؟ ' بهت باخت و با چشمهای اشکینش بهت اعتراف کرد دلتنگته و بهت نیاز داره. پارک جیمینی که هر بار یه تابلو دستش گرفت و با فونت درشت روش نوشت: تحمل ناراحتی و دوری تو رو نداره، در حالی که روحشم خبر نداشت تحمل تو بالائه. روحشم خبر نداشت سالها رهاش خواهی کرد تا کنج این تیمارستانِ سرد و طلسمشده تنها بمونه و با زخمهایی که روی دلش گذاشتی زندگی کنه.
YOU ARE READING
لیموتُرش|کوکمین|کامل|چاپشده
Short Storyو سالها بعد، من و تو دیگه شبیهِ گذشتهها نبودیم. سالها بعد ما دو تا غریبه بودیم که انگار چیزای زیادی از هم میدونستن اما با این وجود هنوزم غریبه بودن. چاپ شده توسط نشر مانگا شاپ