یادداشت:
نوشتن لیموترش طوری گریهم میندازه که هیچی نمیتونه.لیست آهنگهای مناسب:
Fall by Harry Styles
Empty by Letdown
Crave you by Rabinson.
.
.
.چند روزی گذشته. کمکم به لباسِ جدیدی که باید هر شب و روز تنم باشه، عادت کردم. یاد گرفتم که وقتی چشمام با اشک پُرشدن به پنجره زل بزنم چون نه، کسی از مریضی که فقط به پنجرهی اتاقش خیره میشه خُرده نمیگیره. مردم به امید احتیاج دارن و پنجره امیده.
تفریحات جدید پیدا کردم. با جیمین حرف زدن، زیر نظر گرفتنش و در سکوت کنارش نشستن و به جاروشدنِ برگهای خیس و گِلیِ پاییز چشم دوختن.
صدای کشیدهشدن مداد روی کاغذ میاد و منی که کنار پنجرهی باز ایستادم، به عقب برمیگردم:
- چی کار میکنی؟
نگاهم نمیکنه. سرگرم خطخطیکردنشه و جواب میده: نقاشی.
دوباره میگه: خوشبختانه دکترم با این که نقاشی کنم مشکل نداره.
خودمو به خریت میزنم: بلدی؟
- یه چیزایی!
و این همون جوابی بود که اوایل آشناییمون بهم داده بود. جیمین هیچوقت دلش نمیخواست از خودش و هنرش تعریفی کنه و اونی که همیشه شگفتزده از تابلوهاش برای مردم میگفت، من بودم.
- چیا میکشی؟
برمیگردم به حالت قبل. پشت به اون و نقاشیهاش. رو به پنجره. رو به آسمون خاکستریِ پاییز. رو به غم. که مبادا چشمش به چشمم بخوره و بپرسه: چته؟! چون این دردِ بزرگ مگه توی کلمات جا میگیره؟
- هر چیزی که بخوام.
- چی مثلا؟
- تو رو.
خشک میشم و قلبم تپیدنو از یاد میبره.
سر سمتش میچرخونم و اون همچنان گرم کارشه. ناگهان نگاهش روی من سُر میخوره: پس تکون نخور.- به کجا نگاه کنم؟
برمیگرده به دنیای خط و قلم:
- به هر کجا که میخوای.
رو از پاییز میگردونم. رو از غم خیسِ آسمون میگیرم و میچرخم سمتِ اون. در حالی که لبهی پنجره تبدیل به تکیهگاهم شده، زمزمه میکنم:
- به تو.
و شاید ما همیشه اینو میخواستیم.
من اونو و اون منو.
اما برای به زبونآوردنش لال بودیم.
لال چون میترسیدیم.
و آره، ترسوها اون قدر سرگرم نگهداشتنِ ترس و وحشتهاشون هستن که قادر نیستن چیز دیگهای رو با اون دستهای پُر نگهدارن.
و ما نتونستیم دستِ همو بگیریم چون دستی برای عشق نمونده بود.
.
.
.این منم. سیاه و سفید. شکلگرفته با خطوط. روی یه صفحهی سفید. پشت سرم مستطیل پنجره و شاخههای خالی که مثل خطخطیِ زیبایی گسترده شدن.
جیمین نقاشیِ منو از صفحه جدا میکنه و روی دیوار بالای سرش میچسبونه. جایی کنار چندتا نقاشیِ دیگه. یه گلابیِ شناور، یه بینیِ جمعشده که معلوم نیست صاحبش کیه اما چین و چروکای قدرتمندش از احساس نفرت شدیدی میگن که توی صاحبش شکل گرفته، و در آخر یه صندلی که انگار تهِ یه اتاق خالی با دیوارِ شکسته، جا مونده.
- چرا اون بالا؟
پشت به من روی تختش چهار زانو نشسته و غرق تماشای نقاشیهاست. زیر لب زمزمه میکنه:
- چون پاییزه و نقاشیای دیوار باید بوی پاییز بدن.
زانو بغل میگیرم و آهی از دلم بلند میشه. من بویِ پاییز دارم و جیمین این بو رو شنیده.
زندگیِ من مثل کابوس نیست، مثل بیدارشدنِ بعد از کابوسه. توی دنیای دیگهای زندگی میکنی، چه بسا در امان باشی و برای صبحونه کرهی بادومزمینی و تست توی خونه داشته باشی اما ذهنت اون قدر گرفتار اون کابوسه که نمیتوی از چیزی لذت ببری. نمیتونی مثل گذشته زندگی کنی و تلخیِ گزندهای رو پشت هر چیزی حس میکنی. لبخندت کجاست؟ خودتم نمیدونی. نگرانی. مضطرب حتی. انگار خودت از اون کابوس بیدار شدی اما قلبت هنوز نه. و میدونی؟ وقتی قلبت باهات راه نیاد، کاری ازت ساخته نیست. این میشه که تو این جایی اما نه، نیستی.
و این تمام پنجسالی بود که من دور از جیمین و رابطهی بهمریختهمون گذروندم.
کابوسی که هنوز قلبمو آزاد نکرده بود!
نخواستنها، فریادها، پرتابها، درکنکردنها و تمامِ اون تنها خوابیدنهایی که شاید اصلا به خواب که نه، به بیخوابیهای طولانی ختم میشد. و به کدر شدن قلب و خاطرمون از هم. و سخت شدن غرورمون و پررنگتر شدن لجبازیهای احمقانهمون برای این که ثابت کنیم از اون یکی قویتریم.
هنوزم نمیفهمم چی ما رو از هم دور کرد اما میدونم دیگه حرف نزدیم.
و کنارِ هم، تنها شدیم.
حق دارم از احساسات متنفر باشم، نه؟
حق دارم از عواطفم فرار کنم.
اگه به خاطر اونا نبود، اگه به خاطر دلبستگی، وابستگی و علاقهمندی نبود، دلی هم نمیشکست. و نه، هیچ جدایی دردناک تموم نمیشد.
عشق هرگز خطِ صاف نمیشناسه. عشق فقط با اوج آشناست.
اول بالایِ بالا،
و بعد پایینِ پایین.اون تَه!
همون جایی که با قلبِ مجروحت محکم به زمینت میزنه و بیدارت میکنه.
و آیا میشه بعدِ این سقوطِ لعنتی به زندگی برگشت؟
باور کن نه. شاید بازم بتونی از رختخوابت بیرون بیای یا زیر سایهی یه درخت استراحت کنی. شاید دوباره بتونی آبمیوه با نی هف بکشی اما باور کن آدمِ شادِ گذشتهها از درونِ تو رفته.
حالا تو بوی پاییز گرفتی.
یه پاییزِ غمزدهی بارونی.
.
.
.
YOU ARE READING
لیموتُرش|کوکمین|کامل|چاپشده
Short Storyو سالها بعد، من و تو دیگه شبیهِ گذشتهها نبودیم. سالها بعد ما دو تا غریبه بودیم که انگار چیزای زیادی از هم میدونستن اما با این وجود هنوزم غریبه بودن. چاپ شده توسط نشر مانگا شاپ