سوم. هاله‌ی آبی‌رنگ

1.1K 308 29
                                    

اولین بار که دیدمت قلم‌مو دستت بود. پای بوم نقاشی، روبروی دریاچه‌ی مشهورِ دهکده‌ای که اون جا به دنیا اومده بودی. شبیه نقاش‌های شهرِ من نبودی. موی بلند نداشتی که با کش ببندی پشت سرت. تو درست شبیه خودت بودی. پسری اهل یه دهکده‌ی کوچیک که همراه پدر پیرش زندگی می‌کنه. نصف روزشو تو زمین، با کلاه حصیری گرم کشت و کاره و نصف دوم روزشو -همون زمانی که غروبِ خورشید مثل یه زخم شکافته میشه و خونش آسمونو پُر می‌کنه- میاد روی این تپه‌ی نسبتا بلند و ساعت‌ها رو پاهای خسته‌ش می‌ایسته تا چیزی رو نقاشی کنه که عاشقشه؛ طبیعت!

اولین بار که دیدمت قلم‌مو دست گرفته بودی. با موی ژولیده‌ای که ثابت می‌کرد خسته‌ی مزرعه و کاری. گِل خشکیده روی کفشت و لباس پر از لکت همه و همه همین حرفو میزدن اما چشم‌هات؛ هیچ اثری از خستگی اون جا نمی‌شد پیدا کرد.

تو حتی متوجه نشدی من چطور از دور نگاهت می‌کنم. بررسیت می‌کنم و پیش خودم یه قصه‌ی جعلی برای زندگیت می‌نویسم. که مثلا بتونم تو رو بشناسم اما هر قدر قصه‌م به جلو رفت، بیشتر ازش متنفر شدم. پس تصمیم گرفتم از خودت بپرسم کی هستی و تو برای اولین بار منو نگاه کردی. وقتی شنیدی که چطور‌گلو صاف‌ کردم، اخم‌آلود سر سمت من گردوندی تا نشون بدی مزاحمِ احوال خوشت شدم ولی اخمت هنوزم خاطرمه؛ که چقدر زود از صورتت پاک شد! سر تا پای منو نگاه کردی و پرسیدی از کجا میام. واضح بود که من مال اون جا نیستم.

با اون لباس چهارخونه و کفشای نایکِ سفید یه بچه شهریِ خیلی تابلو بودم. قرار بود قصه‌ی تو رو بدونم و تو کاری کردی مال خودمو برات بگم؛ که به پیشنهادِ دوستم برای تعطیلات به دهکده‌ی شما اومدم تا آب و هوا عوض کنم. که دوستم توی یکی از شهرای بزرگِ کشورِ شما زندگی می‌کنه و من توی این مملکت یه مسافر به حساب میام چون این جا خونه‌ی من نیست. که من برای پس گرفتن آرامشی که آسمان‌خراش‌ها و ترافیک و اضطراب شهر ازم می‌دزدن، به طبیعت پناه میارم. جایی که روی بوم تو نقش‌ زده شده. جایی اطراف‌ همون دریاچه‌ی آبی با ماهی‌هایی که هر عصر شکارِ پیرمرد‌های قوز‌دار میشن و میرن سر سفره‌ی مردمِ ساده‌زیستِ دهکده‌تون. جایی میون درخت‌های زیبایی که قلم‌موی ظریفِ تو رنگ زدن و تصویرشون زنده‌تر از هر نقاشیِ دیگه‌ای‌توی این دنیاست. مجذوبِ هنرت، مجذوب اون انگشت‌های شگفت‌انگیزت، کنارت ایستادم و با دو چشمِ گِرد گفتم که چه استعدادی توی دست‌هات هست!

و تو لبخند زدی؛ نیمرخت هنوزم جلوی چشممه. میون لبخندِ ریزی که انگار حیرت منو زیادی جدی نگرفته بود، اسممو پرسیدی و از همون لحظه جونگ‌کوک وارد اسامی زندگیت شد.

مگه نه جیمین؟ اسممو پیش خودت زمزمه کردی؛ انگار که می‌خوای نگهش داری و آره، نگهش داشتی. به مزرعه‌تون دعوتم کردی، به خوردن سالاد ذرتی که خودت دستور پختشو اختراع کردی، دهکده‌ رو نشونم دادی و نخواستی در غیابِ دوستم که اون روز کمی‌ ناخوش‌ احوال بود، بهم بد بگذره. روی صندلیِ متحرکِ پدرت نشستم، روبروی هزاران هزار آفتاب‌گردانِ طلایی و چای شیرینی رو نوشیدم که دستای یه نقاش برام درست کرده بودن. این رویایی‌ترین خاطره‌ی توی سرمه؛ شیرینی روی زبونم، آفتاب طلایی روی موهات و قژ‌قژِ صندلی که به عقب و جلو تاب می‌خوره. و دورمون دریایی از گل‌ها آفتاب‌گردون و بوته‌های سبزیجات.

لیموتُرش|کوکمین|کامل|چاپ‌شدهМесто, где живут истории. Откройте их для себя