هجدهم. دستامو قطع کن

584 189 97
                                    

- این جا چی کار می‌کنی؟

نامجون که انتظار نداشت اون پسر رو توی اتاق ببینه، لحظاتی ایستاد و بهش خیره شد.

- قرارمون چی بود جیمین؟ دورادور!

- می‌دونم، اما الان که خوابیده.

نگاه نامجون طرف پسری کشیده شد که توی همون اتاق، روی تختی که سال‌ها بود به خودش تعلق داشت، آهسته به خواب رفته بود و نفس می‌کشید.

-‌ خطرناکه.

جیمین که لب پنجره نشسته بود و زانو توی آغوش می‌فشرد، نفسی بلند رها کرد و با صدای غمگینی گفت: می‌دونم اما دلتنگش بودم. متاسفم.

نامجون قدم‌هایی به جلو برداشت تا وقتی که به اون پسر رسید. نزدیکش. باسنش رو لبه‌ی پهن سنگیِ پنجره گذاشت و به چشم‌های جیمین نگاه کرد. به صورتی که شعله‌ها زیباییش رو نابود کرده بودن.

- نگاهم نکن. میدونی که از نگاه خیره‌ت متنفرم.

نامجون مطیعانه رشته‌ی نگاهش رو بُرید. سر پایین انداخت و انگشت‌های شستش رو دور هم چرخوند.

- تو از نگاه خیره‌ی‌ من متنفر نیستی جیمین. تو از صورتت متنفری. و از هر چشمی که این صورتو ببینه.

پسری که اون جا نشسته بود، سر روی زانوش‌ گذاشت و قاب چهره‌ش رو از نامجون مخفی کرد.

- نمی‌تونم با این صورت کنار بیام. می‌فهمی؟ حتی دیگه نمی‌دونم چطور زندگی‌ کنم.

- پس چرا به دیدنش میای؟

نامجون پرسید و خیره به سینه‌ی در حال حرکت جونگ‌کوک، منتظر صدای جیمین باقی موند. جونگ‌کوک با لب‌هایی باز رویا می‌دید و نامجون خوب می‌دونست چه خوابی. توهمات اون پسر چه توی‌ خواب‌ و چه واقعیت ادامه پیدا می‌کردن.

- نمی‌دونم.

جیمین بغض کرده بود.

- خوشحالم که توی توهماتش این شکلی نیستم. انگار می‌تونم قصه‌ای رو دنبال کنم که بهتر از حقیقته. شاید منم به توهمِ جونگ‌کوک نیاز دارم اما ذهنم مثل اون قدرتمند نیست.

- قدرت؟ ذهن جونگ‌کوک خیانتکاره.

- اگه چیزی رو می‌سازه که جونگ‌کوک بهش احتیاج داره، این اوج وفاداریه.

نامجون دوباره سر سمت جیمین چرخوند: تو برای اون ربه‌کایی. شخصیت مبهمی که جیمینشو مریض نگه داشته.

- می‌دونم.

- و اون فکر می‌کنه ربه‌کا یه توهم وسط دنیای حقیقته.

جیمین زمزمه کرد: در‌حالی که ربه‌کا تلخ‌ترین تکه‌ی حقیقته. یه وصله‌ی ناجور روی توهم شیرینش.

پسرِ غمگین، سر خسته‌ش رو روی شیشه‌ی سرد و بخارگرفته‌ی پنجره گذاشت: ربه‌کا منم. ربه‌کای سوخته‌ی دلتنگی که از زندگی جا مونده.

نامجون به حالت ضعیف و درمونده‌ی جیمین نگاه کرد: من هنوز دوسِت دارم.

- حتی با این ریخت و قیافه؟

- خفه‌شو...

جیمین گفت و آهسته خندید. نامجون می‌دونست اون پسر دیگه چنین چیزی رو باور نمی‌کنه.

- داروهاتو می‌خوری؟

جیمین باز خندید.

- باید برگردی به تراپی.

جیمین تندتر خندید.

- دیگه نمی‌خوام تحت نظر هوسوک باشی. من دکترتم نه اون. واسم مهم نیست که دلت نمی‌خواد من نگاهت کنم، فقط من میدونم توی سرت چه خبره.

جیمین ناگهان خنده‌ش رو متوقف کرد و کنجکاو پرسید: توی سرم چه خبره دکتر کیم؟

- تو هنوز عاشقشی.

سکوتی معنادار دیوار کشید. جیمین، آهسته بدنش رو حرکت داد تا پاهاش رو از لبه‌ی سنگی آویزون کنه: کاش با همین عشقی که توی قلبمه، همراه نقاشیام تموم میشدم. کاش جونگ‌کوک هرگز از این که چه بلایی سرم اومده باخبر نمی‌شد که بهش شوک وارد بشه و به این حال و روز بیفته. کاش فقط یکی منو بیدار کنه و بگه پاشو، خواب دیدی!

روی پاهاش ایستاد: کاش این عشق‌ مریض هرگز شکل نمی‌گرفت.

نامجون به جیمین خیره شد. از پشت سر. به شمایلِ آسیب‌دیده و قلبی که می‌دونست حسابی شکسته.

- می‌خوای چی کار کنی؟

نامجون آهسته ازش پرسید و جیمین فقط چند قدم برداشت.

- نمی‌دونم نامجون. این من نیستم. من همراه اون نقاشی‌ها سوختم. مُردم. چی برام مونده؟

- دستات. اونا هنوزم میتونن قلم بگیرن و نقاشی کنن.

جیمین پوزخندزنان در اتاق رو باز کرد تا به اتاق خودش بره. اما پیش از این که اون جا رو ترک کنه، مدتی سر جا ایستاد.

با صدای دور گفت:

- دستامو قطع کن نامجون. برای من همه چیز تموم شده.

لیموتُرش|کوکمین|کامل|چاپ‌شدهOù les histoires vivent. Découvrez maintenant