یازدهم. کاش

586 192 30
                                    

اون روانشناسِ وقیحو هرگز از خاطر نمی‌برم. اومد نشست توی برنامه‌ی تلویزیونی و زل زد توی دوربین‌. به آدما گفت: شما اون چیزی میشید که بهش فکر می‌کنید.

کاش دستم بهش می‌رسید و می‌تونستم کتکش بزنم. تا حالا کسی رو نزدم اما این تنها آدمیه که سزاوارِ مجازاته. کسی که مزخرف میگه حقشه.

میگم مزخرف ولی انگار باور ندارم. آخرش وقتی به خودم میام که نشستم توی اتاق زیرِ شیروونی، با لباسِ لک‌دارِ نقاشیم، روی چهارپایه‌چوبی، و خیره شدم به بومِ خالی.

از بومِ خالی بیزارم.

و از بومِ خالی‌ای که نمی‌تونم کاری باهاش بکنم، بیزارتر.

آدم جلوش که میشینه، فکرش همه‌جا میره. از صدسالِ پیش بگیر تا صدسالِ آینده. به مرگ و زندگی فکر کردن. به نیومده‌ها و رفته‌ها. به آرزوهایی که مُردن و هر چیزی که از بین این انگشت‌ها ریخت و برای همیشه مُرد.

و انگار تو یه طلسم اجرا کردی که آخرِ همه‌ی فکرام به خودت برسه. به این که کجایی. کجا نشستی و اصلا این لحظه بهم فکر می‌کنی؟ به قلبم؟ و به این که همه‌ی این زخم‌ها حاصل دوست‌داشتنِ توئه؟

و یه تبر، تلخ و ترسناک، تیشه میشه به ریشه‌ی همه چیز. یه تبر که ماموریتش فزیاد زدنِ این جمله‌ست: اون به تو اهمیتی نمیده! تو برای اون هیچی! هیچ!

چشم می‌بندم که این بوم خالی بیشتر از این اذیتم نکنه ولی چشمام پُره. از لای همون شکاف اشک میاد و میاد و میاد تا وقتی که می‌بینم کِز کردم کنج اتاق، بومو زدم زمین و چهارپایه واژگونه. تا وقتی که می‌بینم دیگه من، من نیستم. یه آدمم که گُم شده و راه خونه رو بلد نیست و اون قدر تنهاست، اون قدر زیاد که خودش می‌دونه تا آخرِ دنیا هم کسی به کمکش نمیاد. پس‌نشسته توی این تاریکی و منتظرِ یه خط پایانه. برای خودش. که بشه آرامشش. که بشه خلاصیش از تو و این عشقِ مریضت.

نقاشیام به گریه افتادن. همیشه همراهم گریه می‌کنن. از همه چیز خبر دارن. از این که لحظه‌ها رو انتظار می‌کشم تا بالاخره برای همیشه چشم ببندم و اینه که اشکشونو درمیاره. این که یه روز نباشم و نبودِ من چه بلایی سر اونا میاره؟ میشن یه شیء بی‌جون روی در و دیوار. میشن وسایل انبار. میشن جنس بازارای حراج. میشن غلو، دروغ، پوچ. جز من کسی بلد نیست چطوری دوسشون داشته باشه. من برم دوست داشتنشون تمومه. من برم زندگیشون تمومه.

نگاه کن جونگ‌کوک. تو فقط به من بد نکردی. تو همه‌ی ما رو زخمی کردی.

و منِ احمق، نشونه‌ها رو دیدم تصمیم گرفتم بشم کوری که چیزی ندیده‌. مغزم فریاد زد تو برای من سمی و من مغزمو از کار انداختم تا فقط تو باشی و تو باشی و هیچی نباشه. و حالا تو نیستی و نیستی و هیچ هست. هیچی که داره خفه‌م می‌کنه. هیچی که حتی بومِ عاشق منو مریض کرده. روزها و شب‌ها می‌گذرن و چیزی روی این بوم سفید نقش نمی‌بنده.

به کلاه سیاه بابا فکر می‌کنم. به پوسته‌های کف‌پای مامان. به بوی غذا و به گرسنگی‌هایی که هرگز بی‌جواب نموند. به نفسی که بند میاد و به چشمایی که اشک تارشون می‌کنه. به تو که منو بوسیدی. به تو که نوازشم کردی و کاری کردی خیال کنم میشه زندگی رو با تو ادامه داد در حالی که این فقط یه خیال باطل بود. تو منو نابود کردی.

و من نمی‌دونستم غروری که بزرگ‌تر از عشق باشه، یه روز اون عشقو می‌بلعه. من نمی‌دونستم عاشق یه آدم مغرور بودن یعنی پاره کردن قلبم به دست خودم.

کی گفته عشق یعنی دوست داشتن؟ عشق یعنی دوست داشتن و نداشتن. یه روزایی نخواستن. یه روزایی بریدن. شکستن. خرد شدن. اما دوباره برگشتن. دوباره تعمیر کردن. دنبال راه حل گشتن. نگران بودن. دست و پا زدن برای سفت چسبیدن. رنجیدن ولی رها نکردن. این عشقه. این چیزیه که من می‌دونم و چیزی که تو می‌دونی فقط اولین واژه‌ست. دوست داشتن و بعد برای ابد مغرور بودن. رفتن و پشت سر گذاشتن.

لعنت بهت.

و لعنت به این نقاشی‌هایی که صدای گوشخراشِ زاریشون داره منو نابود می‌کنه.

که نکنم، نمیرم، نرم و ولشون نکنم.

ولی مگه من عزیز دلمو به خاطر تو ول نکردم؟ دلم برای بوسیدن مادرم تنگ شده. و برای شنیدن صدای پدرم. برای برکه‌مون و بوی روستامون. دلم برای جیمینِ آزاد قبل از تو تنگ شده. جیمینی که حالا هیچ اثری ازش نیست‌.

سینه‌م می‌سوزه.

سر نقاشیام داد می‌کشم.

داد می‌کشم.

سر همه داد می‌کشم؛ حتی سرِ تویی که این جا نیستی.

داد می‌‌کشم ازت بیازم.

و دوسِت ندارم.

و کاش...

کاش هرگز تو رو نمی‌دیدم.

لیموتُرش|کوکمین|کامل|چاپ‌شدهTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang