PART 12

1.2K 231 37
                                    

( ۲ هفته بعد )
با بازشدن در جین و نامجون وارده خونه شدن
یونگی رایحه ی جینو احساس کرد
چقدر دوست داشتنی بود
چقدر از حضور اون دونفر داشت ارامش میگرفت
جین و یونگی گریه میکردن
جین و نامجون با فاصله از یونگی ایستادن
یونگی هم ایستاده بود
نگاهی به شکم برآمده یونگی کردن
دوباره به صورته پسرشون نگاه کردن
جین با دیدن چشماش بیشتر اشک ریخت
چه بلایی سره پسر کوچولوش اومده بود !
.
.
( فلش بک )
٫اون حاملس
همه سکوت کردن
×جفتشو پیدا کرده ؟
٫همه چیز خیلی پیچیدس باید اول براتون یه چیزاییرو توضیح بدم
همه روی کاناپه نشستن .... جیمین نفسه عمیقی کشید
~لطفا حرف بزن جیمین
٫اسمش یونگیه ... مین یونگی ... چیزی که اول از همه باید بدونید اینه که جونگکوک همسره من جفته یونگی بوده که قبل از ازدواجه ما همدیگرو میبینن و کوک ردش میکنه
×اون اینو میدونه ؟
٫آره اون با این موضوع کنار اومده توی این مدتم که حاملس کوک پزشکش بوده با منم ارتباطه خوبی داره ... درواقع به گفته ی خودش من اولین دوستشم
~پس اونم یه جفت برای خودش پیدا کرده !
جیمین سرشو به علامت نفی تکون داد
٫اون زندگی خیلی سختی داشته ... اون حتی جای خواب نداشته .. وقتی ۱۸ سالش میشه از بهزیستی بیرونش میکنن و یه پولی بهش
میدن تا زندگی جدیدشو شروع کنه اما اون برای داشتن یه زندگی

جدید نیاز به پوله بیشتری داشته پس چند ماهه پیش تصمیمی میگیره

که الان به شدت ازش پشیمونه .... اون قراره پول بگیره تا یه بچه برای

یه زوج که نمیتونن بچه دار بشن به دنیا بیاره
~خدای من !!
٫اون قراره بچه ی کیم تهیونگ و کیم جوهیونو به دنیا بیاره
×منظورت کیم تهیونگ همون رئ...
٫ دقیقا منظورم همونه ... کیم تهیونگ رئیس کمپانیه سرگرمی
×چطوری اصلا این کارو کردن چرا نرفتن سراغه یه راهه دیگه ؟
٫اونا نمیخوان خانواده هاشون با خبر بشن ... به هرحال اونام دلایله خودشو داشتن اینکه ازشون عصبانی باشید اصلا منطقی نیست ... این چیزی بوده که یونگی و اونا قبولش کردن
~چندماهشه؟
٫نزدیکه ۵ ماه
~من میخوام ببینمش
٫حتما میتونی ولی یونگی الان اصلا شرایطش خوب نیست
×پس ما چیکار میتونیم بکنیم؟
٫صبر ... شما فعلا باید صبر کنید .. من خودم یونگیو برای ملاقات با شما آماده میکنم اما فعلا نمیشه چون اون شرایطش در حال حاضر خیلی حساسه
~دوره ی بارداریه سختیو میگذرونه ؟
٫ متاسفانه از وقتی بچه بزرگ شده حاله اونم خوب نیست ... ازکاری که کرده خیلی پشیمونه اون نمیتونه بچشو از خودش جدا کنه
~من هرچقدر لازم باشه صبر میکنم جیمین اما لطفا تو سعی کن زودتر اونو برای دیدنه ما آماده کنی .. باشه !؟
٫قول میدم
.
.
سه روز از وقتی با تهیونگ دعوام شده میگذره با هیچکدومشون حرف نزدم
تهیونگ سعی کرد از دلم دربیاره حتی برام کادو خرید اما من پسش زدم
قلبم حسابی سنگین شده
نخدم داره روز به روز بزرگتر میشه ومن روز به روز بیشتر بهش وابسته میشم
خواستم بهش بی توجه باشم ... خواستم به خودم بقبولونم که اون بچه ی من نیست اما آخه مگه همچین چیزی ممکنه !
هربار که میخوام خودمو تسلیم این بکنم که این بچه ماله من نیست گرگم زوزه های دردناکی میکشه
مطمئنن اگر تهیونگ مارکم میکرد ازطریقه باندمون متوجه میشد من چقدر دارم اذیت میشم و هیچوقت حتی نمیتونست یه نگاه چپ بهم بکنه
حالم خیلی خوب نیست
جدیدا نفس تنگی پیدا میکنم
جونگکوک میگم افسردگی گرفتم ... اما میگه خیلی خفیفه بهم دارو نداده
جیمین قراره امروز بیاد پیشم بهم گفت باهام کار داره
.
.
جیمین روی تخت کناره یونگی نشسته بود و با لبخند شکمشو برانداز میکرد
٫حسابی گرد شدی
_اوهوم تپل شدم
٫باهاش هنوز قهری ؟
_اره ... البته فقط با تهیونگ
٫گفت ازت معذرت خواهی کرده
_معذرت خواهیش به چه دردم میخوره وقتی قلبمو میشکونه؟
٫شما هرسه تاتون توی شرایطه سختی هستید
_ولش کن نمیخوام درموردشون حرف بزنم
٫خیلی خب
یونگی به دیدنه جیمین که سرشو پایین انداخته و حرفی نمیزنه خودش شروع کرد
_گفتی باهام کارداری که میخوای بیای اینجا
٫اره کاره مهمیم هست
_چیه ؟
٫یونگی
_بله !
٫هیچوقت تاحالا به اینکه دنباله والدینت بگردی فکر کردی ؟
_نه اونا اگر منو میخواستن ولم نمیکردن پس منم دلیلی نداره دنباله کسایی باشم که دوستم نداشتن
٫حالا از کجا میدونی دوستت نداشتن؟
_مطمئن نبودم اما از وقتی خودم بچه دار شدم میفهمم که فقط اگر بچتو دوست نداشته باشی میتونی ولش کنی منو ببین از وقتی این نخدو حس کردم دارم برای جدایی ازش غصه میخورم
٫شاید اونا دلایله خودشونو داشتن مثله تو که برای سپردن دخترن به این دونفر دلیل داری
_فکر نمیکنم هیچ آدمی توی کله دنیا به اندازه ی من احمق باشه
٫اونا شاید مجبور بودن تورور رها کنن اصلا شاید تورو گم کردن
_نمیدونم اما خب اگر تو شرایطش باشم و شاید .. چمیدونم شاید اونوقت بتونم درکشون کنم ... حالا چرا داری اینارو میپرسی
یونگی با حالت تمسخر لبخند زد
_اصلا شاید پیداشون کردی برام
٫اره
لبخند روی لبای یونگی با دیدن چهره ی دور از شوخی جیمین ماسید
_چی گفتی !؟
٫من والدینتو پیدا کردم
_چطوری؟
٫من قبلا درمورد داییم که رایحه گل داره برات گفته بودم .. خب اون .. اونا سالها پیش بچشونو از دست میدن و داییم از رایحه ای که روی من از تو مونده بود متوجه شد تو بچشی
_منو از دست دادن ؟ یعنی فکر کردن من مردم ؟
٫نه درواقع پدربزرگشون تورو بعد از اینکه به دنیا اومدی میگیره و میفرسته به یه بهزیستی
_چرا؟
٫به نظرم داستانتونو خودشون باید برات بگن نه من
_الان کجان ؟
٫اونا مشتاقه دیدنت بودن اما من بهشون گفتم به خاطر شرایطتت بهتره یه کم منتظر باشن
یونگی که از شروع حرفاشون اشک توی چشماش حلقه زده بود حالا اشکاش روی گونه هاش ریخت
٫میدونم این غیره ممکن ترین کار توی این شرایطه اما تو باید اروم باشی
_نونا و الفاام میدونن؟
جیمین سرشو تکون داد
٫من هرچیزی که درمورده تو میدونستمو به والدینت گفتم
_هردوشون مردن؟
٫اره ... اونا تمامه این سالها دنبالت بودن ... نمیدونی وقتی فهمیدن بالاخره پیدات کردن چقدر خوشحال شدن
_اما من مطمئن نیستم بتونم قبولشون کنم
٫منظورت چیه ؟
_تا وقتی دلیله اینکه رهام کردنو نفهمم نمیتونم تصمیم بگیرم که میخوام باهاشون باشم یا نه
٫یونگی!
_من تمامه زندگیم زجر کشیدم نمیتونم به همین راحتی تمامه اون روزارو فراموش کنم
جیمین دستاشو روی گونه های یونگی گذاشت و اشکاشو پاک کرد
_هیونگ
٫جانم؟
_الان واقعا به اینکه بغلم کنی احتیاج دارم ..فین
جیمن لبخنده ملایمی زد و یونگیو توی آغوشش کشید
٫فکر کنم این نخد دیگه نخواد بزاره راحت بغلت کنم
صدای گریه ی یونگی بلندتر شد
هق هقای دردناکی میکرد
جیمین فقط میتونست پشتشو بماله و حرفای دلگرم کننده بهش بزنه
بعد از چند دیقه یونگی با احساس کم آوردن اکسیژن به بلوزه جیمین چنگ زد
ریه هاش به خس خس افتاده بود
جیمین با متوجه شدن اتفاقی که داره میوفته یونگیو سریع از خودش جدا کرد
٫یونگی اروم باش .. نباید بترسی
جیمین پشته یونگیو میمالید اما با دیدنه اینکه اروم نمیشه و یخ شدنه بدنش با ترس جوهیونو صدا زد
٫نوناااا ... نونا لطفا بیا
جوهیون به سرعت به طرف اتاق دوید
/چی شده ؟
٫حالش بد شد زنگ بزن اورژانس
/نه نمیشه
٫چی داری میگی حالش بده !
/بلند شو زود باش باید ببریش بیمارستان
٫اون حالش خیلی بده !
/اگر بخوای عجله نکنی بدترم میشه
جوهیون و جیمین یونگیو روی صندلی عقب ماشین خوابوندن و جیمین به سمته بیمارستان رفت و جوهیون با کوک تماس گرفت تا خودشو زودتر به اونا برسونه
.
.
یونگی به سقف خیره بود
جیمین و کوک با غم بهش نگاه میکردن
جیمین کنارش روی صندلی نشسته بود و دستشو گرفته بود و کوک بالای سرش ایستاده بود و موهاشو نوازش میکرد
وقتی به بیمارستان رسیدن یونگیو سریع معاینه کردن و اون حالا با کمک ماسکی که روی صورتش بود داشت نفس میکشید
حاله بچه خوب بود اما مادرش نه
یونگی بی صدا گریه میکرد و اشکاش از کناره شقیقه هاش لای موهاش گم میشد
نمیدونست خوشحاله یا ناراحت
حالا چیکار باید میکرد !؟

(پایان فلش بک )

اینم از پارته جدید 🙃
اگر اشتباهه تایپی داره بابتش متاسفم 😶

خیلی دوست دارم بدونم به نظر شما در ادامه چی میشه !؟
لطفا توی کامنتا نظراتتونو بگید و بگید که از نظره شما قراره چه اتفاقی بیوفته !😁

مرسی از عشقی که به این داستان میدید ♥️

یه چیزه دیگم که میخوام بدونید اینه که من درکل میدونم قراره آخر داستان چی بشه اما هیچ ایده ای درمورد اینکه هرپارت قراره چه اتفاقی بیوفته ندارم بنابراین ممکنه چون دارم درموردش فکر میکنم آپش طول بکشه 😅

ووت یادتون نره

Hope (Complete)Where stories live. Discover now