PART 20

1.2K 212 23
                                    

یونگی بعد از دوهفته استراحت و گشتن دنباله خونه برای خودش و دخترش حالا توی یه خونه ی نقلی توی یه محله ی معمولی مشغول چیدن اسبابه کمش بود
یونا روی کاناپه خوابیده بود و یونگی برای جلوگیری از درد شکمش آروم داشت لباسای یونارو جابه جا میکرد
تونست با پولی که از ته گرفته بود این خونرو بخره
یه اتاق خواب کوچیک که توش یه تخته دونفره برای هردوشون بود و هاله خونه که کنارش با اُپن آشپزخونه ی کوچیکش از بقیه ی اتاق جدا شده بود
چیزای زیادی برای پر کردنه خونه نداشت فقط یه تلویزیون و کاناپه که تونست از حراجی بخره تا حداقل اتاق خالی نمونه
با صدای زنگه موبایلش حواسش از چهره ی یونا که بهش خیره شده بود پرت شد و به طرفش رفت
_بله؟
¢سلام یونگی حالت چطوره ؟
_ممنونم
¢زنگ زدم که بهت خبره اون کاری که میخواستیو بدم ، با یکی از دوستام حرف زدم که یه مهده کودک داره میتونی از فردا بری و اونجا مشغول به کار شی
_یونا چی؟
¢قراره تو بخشه نوزادا باشی اونجا بهت اجازه میدن که دخترتم ببری
_نمیدونم چطور ازتون تشکر کنم
¢نیازی به تشکر نیست فقط مواظب خودتون باش
_ممنونم

یونگی وارده اتاقه نوزادا شد که همشون خواب بودن و یه دختره دیگه که هم سنو ساله خودش بود یه بچرو توی بغلش گرفته بود و تکونش میداد
_سلام
^سلام .. تو مربی جدیدی ؟
_اره
دختر به بچه ی توی بغله یونگی اشاره کرد
^این بچرو تازه ثبته نام کردن ؟
_نه این دختره خودمه قراره اینجا پیشه خودم باشه
^اوه خدای من چقدرم نازه
_متشکرم

کوک وارده اتاق شد و کناره جیمین روی تخت نشست
&بهتری؟
٫بد نیستم
کوک دستشو روی سرش گذاشته بودو نوازشش میکرد
&باور کن اون حالش خوبه
٫نمیتونم نگران نباشم
&منم نگرانم اما مطمئنم جاش امنه ، من میدونم که ته تا از امن بودن جاشون مطمئن نباشه تنهاشون نمیزاره
٫دلم براش تنگ شده .. کلی ذوق داشتم که بچشونو ببینم
&منم همینطور
٫کوک میشه بیمارستانارو چک کنی ببینی یونگی اونجاها رفته یا نه ؟ شاید یه آدرسی ازش پیدا کردیم لطفا بازم به ته زنگ بزن شاید جوابتو داد شاید بالاخره فهمیدیم یونگی کجاست
&بهت قول میدم دیر یا زود پیداش میکنیم

یونگی لباسای یونارو تنش کرد و توی بغلش گرفتش
_هانا من دیگه میرم
^باشه فردا میبینمت
یونگی از ساختمون بیرون اومد و پیاده به طرفه خونش حرکت کرد
هوای بهاری و نسیم ملایم به صورتش میخورد و موهاشو توی هوا بلند میکرد
نفسای گرم یونا که سرش روی شونش گذاشته بود به گردنش میخورد و احساس آرامش تمامه وجودشو پر میکرد ... نه ماه غصه ی از دست دادن موجوده کوچولوی توی بغلشو خورد و حالا با آرامش توی آغوشش خواب بود
هیچوقت تصورشم نمیکرد که اینطور وابسته ی افرادی که کنارش بودن بشه ... حالا بیش از حد دلتنگ تهیونگ ، جوهیون ، جیمینو و کوک بود
هنوزم گاهی عکسای خانوادشو میدید و حتی دلتنگ اونا ام بود ... دوست داشت خانوادشو کناره خودش داشته باشه اما هنوزم نمیتونست از ته قلبش اون ناراحتی و غمو فراموش کنه

Hope (Complete)Where stories live. Discover now