PART 41

918 184 12
                                    

با ورودشون به خونه جین سریع به طرفشون پا تند کرد و دسته یونگیو گرفت
~چی شد ؟ رفتید پیشه کوک
ته پشته یونگی آروم درو بست
_اره مامان همه چی خوبه نگران  نباش 
~یعنی چی نگران نباشم؟ دلیله هیت نشدنت چیه !
^مامانیییی
یونا به طرفه یونگی اومدو خودشو تو بغلش جا کرد
×سلام خوش اومدید
+سلام
×جونگکوک چی گفت ؟
_وای بزارید بیام تو میخواید همینجوری دمه در نگهم دارید
~ای بابا بگو ببینم چته دیگه
جین با حرص کناره یونگی روی کاناپه نشست
×خب بگید
ته یونارو از بغل یونگی دراورد و بینه خودشون نشوندش
_کوک گفت مشکلی نیست بعدا میتونم هیت بشم
×یعنی مشکلی نداری
_نه هیچ مشکلی ندارم
×خب پس دیگه مشکلی نیست جین بیا بریم بهم میزو برای ناهار شام آماده کنیم
~صبر کن ببینم چی چیو بریم میزو آماده کنم .. بگو ببینم برای چی هیت نشدی بالاخره یه دلیلی باید داشته باشه
*هیونگ یه چیزی هست که به ما نمیگی
_خب من هنوز شروع نکردم به تعریف کردن که !
~دِ بگو دیگه
_من حاملم
×ها !
+کوک گفت دلیله اینکه هیت نشده بارداری بوده
لبخنده بزرگ نامجون و حرفش همرو به خودشون آورد
×اوه خدای من یعنی دارم دوباره بابا بزرگ میشم
نامجون جینو از کناره یونگی کناره کشید و خودش کنارش نشست و توی بغلش کشیدش
×خیلی براتون خوشحال شدم
_ممنون بابا
نامجون پیشونیه یونگیو بوسید
~هی کیم نامجون چطور جرات کردی منو بزنی کنار !؟
جین بلند شد و خودشو کاملا بینه نامجون و یونگی جا کرد و با باسنش نامجونو به کناری هل داد و اینبار اون بود که کارای نامجونو تکرار کرد
یونا دستشو روی پای تهیونگ زد تا توجهشو جلب کنه
^یعنی چی مامان حالمس ؟
تهیونگ خنده ی ریزی کرد و یونارو روی پاش نشوند
+حالمه نه عزیزم حامله
^یعنی چی ؟
+یعنی تو شکمش نی نی داره
^واقعا؟!
+اوهوم
^توی شکمشه ؟
+اره
یونا از روی پای پدرش پایین اومد و رفتو جلوی ایستاد ... کمی خم شد و سعی کرد بلوزه یونگیو بده بالا
~چیکار داری میکنی فسقلی من؟
^میخوام نی نیو ببینم
یونگی یونارو گرفت و به خودش چسبوند
_اینجوری که نمیتونی ببینی
^چرا ؟
_چون توی دلمه تو مگه میتونی توی دله آدمارو ببینی ؟
^هین !! نینیو خوردی ؟
_معلومه که نه اون از اول خودش اونجا بوده من نخوردمش
^منم همینحوری بودم ؟
_اره
^کی میاد ؟
_باید کلی شب بخوابی و بیدار بشی تا به دنیا بیاد
*هیونگا بهتون کلی تبریک میگم ...به توام تبریک میگم فسقل
+ممنون جنی
_ممنونم دونسنگ
~واااای بوی غذام درومد
با دویدن جین به آشپزخونه همشون خندیدن
~به جای خندیدن بلندشید بیاید
همشون بلند شدن که نامجون به سمته تهیونگ رفت و اونم توی بغلش کشید
×بهت تبریک میگم .. خیلی خوشحالم که زندگیتون داره به خوبی پیش میره
.
.
توی راه برگشت بودن و یونا توی بغله یونگی خوابیده بود
با ایستادن ماشین تهیونگ دسته یونگیو توی دسته خودش گرفت و وقتی به هم نگاه کردن هردو لبخند زدن
+چقدر خوشبختم که دارمت
ته بوسه ای پشت دسته یونگی زد و یون با احساس آرامشی که وجودشو پر کرد سرشو به صندلی تکیه داد
_خیلی دوستت دارم
.
.
با صدای در سرشو از روی برگه ها بلند کرد
¢بله؟
¥سلام هیونگ
جونگی با تعجب به برادرش نگاه کرد
¢سلام مینجون
¥اومدم بهت یه سری بزنم
جونگی با لبخندی که ساختگی بودنش معلوم بود دعوتش کرد تا روی کاناپه بشینه و خودشم رفت و روبه روش نشست
¢چی شده بعد از اینهمه وقت یاده برادرت کردی ؟ فکر کنم ۷ سالی میشه همو ندیدیم
¥اووم آره ۷ ساله
¢از وقتی پدر تمامه سهامه کمپانیشو به من واگذار کرد دیگه ندیدمت
¥من خیلی گرفتار بودم هیونگ وگرنه زودتر از این بهت سر میزدم
¢مشغول بالا کشیدن اموال پدر زنت بودی !
¥معلومه که نه
¢شنیدم پدر زنت قبل از مرگ وصیت نامشو عوض کرده
¥جدا ؟ باورم نمیشه ! یعنی سئول انقدر کوچیکه
¢اوهوم کوچیکه انقدری که همه میدونن وصیت نامه ی پدر زنتو عوض کردی تا تمامه سهامو بده به دختر معشوقش نه دختر زن واقعیش
¥معلوم نیست این مزخرفاتو کی پشته سره ما گفته !؟ معلومه که پدر زنم خودش اینو خواسته
¢البته خیلیم مهم نیست ... چی شده اومدی دیدنه من ؟
¥اومدم حاله برادره بزرگمو بپرسم خیلی دلم برات تنگ شده بود هیونگ ... همسرت چطوره ؟ شنیدم تهیونگ ازدواج کرده اون حالش چطوره ؟
¢پس بگو واسه چی اومدی اینجا .. اولش داشتم فکر میکردم سنگ به سرت خورده اما دیدم نه هنوز همون ماره هفت خطی
¥هیونگ نیم اینطوری نگو قلبمو میشکنی
¢بوی پول به دماغت خورده ؟
¥فقط اومدم حالتو بپرسم
¢معلومه که دلیلت این نیست
با ورود منشی هردو سکوت کردن
¥شنیدم تهیونگ این روزا نمیاد اینجا .. سختت نیست خودت بیای کارارو بکنی ؟
¢من هنوز انقدر پیر نشدم که از پس این کارا بر نیام
¥تهیونگ کی برمیگرده؟
¢تهیونگ فعلا نمیاد
¥واوو پس درست بوده مردم آلو تو دهنشون خیس نمیخوره .. میبینی هیونگ حرفه ما دوتا برادر سئولو پر کرده
¢دلیله پر شدن حرفا درمورده تو که معلومه اما من چی ؟
¥میگن نتونستی ازدواج تهیونگو با امگایی که خودش یه بچه داشته قبول کنی واسه همین بیرونش کردی و از ارث محرومش کردی اونم الان داره تو کمپانیه پدر زنش کار میکنه
¢همه ی اینارو مردم گفتن هوم ؟ اصلا تو پیگیره چیزی نبودی !
¥چرا به هرحال تو برادر بزرگمی شاید از مادر جدا باشیم اما پدرمون یکی بوده مگه من میتونم در قبالت احساس مسئولیت نکنم ؟
¢خب حالا احساس مسئولیتت تورو کشونده اینجا یا امواله من ؟
¥اوموو معلومه که خودت .. اونقدرام که فکر میکنی پول پرست نیستم
جونگی با عصبانیت از روی کاناپه بلند شد و دوباره پشت صندلیش روی میز نشست
¢خوب گوشاتو باز کن مینجون من نه حالا حالا ها قراره بمیرم نه میزارم تو بهم نزدیک بشی که برای اموالم نقشه بچینی ... تهیونگ تنها بچه و وارثه منه و تمامه چیزایی که برای من و زنمه میرسه به اون نیازی نیست دندوناتو تیز کنی این گوشته بزرگ از اول لای دندونای یه گرگه دیگه بوده تو هیچ جایی در کنارش نداری
مینجون با پوزخندی که کناره لبش ایجاد شد بلند شد و بعد از بستن دکمه هاش دستاشو توی جیبش گذاشت و روبه روی برادرش ایستاد
¥همچنان حال به هم زنی هیونگ تازه بدترم شدی ... حالا میفهمم تهیونگ چی از دستت میکشیده
¢خوبه که همه تورو دوست دارن .. گمشو بیرون هیچوقت نمیخوام ریختتو ببینم ... من هیچ برادری ندارم
مینجون کراواتشو صفت کرد و برگشت و به طرفه در رفت و وقتی لای درو باز کرد بدونه اینکه برگرده شروع به حرف زدن کرد
¥هیونگ تو همیشه باعث شدی من کارایی رو بکنم که اصلا دوستشون ندارم
.
.
هردو در سکوت مشغوله خوردن شام بودن و صدای قاشقشوم توی بشقاب سوپ پیش غذا میخورد تنها صدایی بود که به گوش میرسید
¢امروز مینجون اومده وبد دیدنم
برای لحظه ای فقط هردو به هم نگاه کردن
¶چی میگفت ؟
¢شنیده بود تهیونگو از ارث محروم کردم و از کمپانی انداختم بیرون اومده بود دنبال مالو و مناله ما
¶چی بهش گفتی ؟
¢انداختمش بیرون .. اولش با فیلمه اینکه اومدم حالتو بپرسم نزدیک شد بعد که دید من عمرا بزارم یه پاپاسی چیزی بهش مماسه خودش فهمید نقشش نگرفت
¶برادرت آدمه خوبی نیست هربار که سرو کلش توی زندگیمون پیدا میشه یه دردسری برامون درست میشه
¢امیدوارم دیگه اونطرفا آفتابی نشه
¶میگم ...
¢چیه؟
¶تو که واقعا تهیونگو از ارث محروم نکردی ؟
¢معلومه که نه فقط منتظرم ببینم سرش به سنگ میخوره برگرده یا نه
¶برنمیگرده
¢یه عمر بچه بزرگ کردیم حالا ام اینجوری توی رومون وایستاده
¶از اون روز خیلی به حرفایی که خودش و اون امگا زدن فکر کردم ‌. .. راستش یکی ام فرستادم که برام یکم تحقیق کنه
¢درمورده !؟
¶اون امگا .. یونگی
¢چی فهمیدی ؟
¶هر حرفی زدن راسته ما زود درمورده پسره قضاوت کردیم .. باورت میشه اون بچه نوه ی خودمونه ؟
¢تهیونگ خیلی بچه ی احمقیه
¶وقتی از دیده اونا به مسئله نگاه میکنم میبینم تهیونگ حق داشته ماام آدمای سختگیری هستیم
¢انتظار داشتی چیکار کنم ؟ بگم یه عمر بدونه بچه بمون ... بگم یه وارث برای این همه مال نمیخوام !
¶انتظار دارم الان حداقل درکش کنیم ... اون عاشقه جوهیون بود و با مردنش خیلی آسیب دید اون امگام همینطور اونم آسیب دیده و حالا هردوشون باهم خوشحالن پس ماام میتونیم یکم کمتر سختگیری کنیم در هر صورت یونگی پسره واقعی خانواده ی کیمه .. با اصلو نسبه کیه که تو کره اون خانوادرو نشناسه !
¢اما ما رفتار درستی باهاشون نداشتیم
¶میدونم خودمم خیلی از حرفایی که به یونگی زدیم ناراحتم ما خیلی بی رحمانه برخورد کردیم اما باید سعی کنیم جبران کنیم
¢تهیونگ کله شقه
¶میدونم اون مثله خودته اما یه موقعیت خوب هست که میتونیم ازش استفاده کنیم
¢چی؟
¶یونگی دوباره حاملس از خبرایی که تونستم بگیرم فهمیدم حدودا ۴ ماهس .. میتونیم به این بهانه بریم دیدنشون
¢آدرسه خونشونو پیدا کن باید هرچه زودتر تهیونگو برگردونم تا مینجون گورشو گم کنه


Hope (Complete)Where stories live. Discover now