PART 48

775 172 29
                                    

تهیونگ وارد اتاق شد و با دیدن یونگی که خوابیده و بالشته اونو توی بغل داره آروم کنارش نشست و شروع به نوازش سرش کرد که یونگی لای چشماشو باز کرد
+غذارو آماده کردم پاشو بریم شام بخوریم
_کی اومدی ؟
+خیلی وقته ... دیدم آروم خوابیدی دلم نیومد بیدارت کنم
_دلم امروز خیلی برات تنگ شده بود
تهیونگ دسته یونگیو کشید و توی بغلش نشوندش
+دله منم برای شما تنگ شده بود
یونگی خودشو به ته چسبوند وسرشو روی شونش گذاشت
_یونا کجاست ؟ خبری ازش نیست!
+داره کارتون میبینه ... تو حالت خوبه ؟
_هووم
+دیگه حالت بد نشد ؟
_چرا یکم حالم بد شد ولی مثل قبل نبود بعدشم که میدونی قرصایی که میخورم خواب آوره وگرنه من انقدر نمیخوابم
+یونگی عزیزم من تورو میشناسم میدونم هر حرکتت چه معنی میده چه برسه به حرفات ... وقتی اومدم دیدم بالشت خیسه بازم گریه کردی ؟ داروها هنوزم اذیتت میکنه ؟
_نه باور کن مشکلم دارو نبود یکم ناراحت بودم
+یونگی ما که یونارو داریم چرا اصرار داری بازم بچه دار بشیم ؟ ما با همین یه بچه خوشبختیم عزیزم ولی تو یکساله که از این داروها مصرف میکنی که هم حالتو بد میکنه هم تاثیری نداره
_من میخوام بازم بچه داشته باشیم فقط همین
+مطمئنی فقط همینه ؟
_آره
ته نفس عمیقی کشید و چند لحظه سکوت کرد
+مامانت امروز زنگ زد بهم خیلی نگرانت بود میگفت تلفنشو جواب نمیدی
_من خواب بودم
+چند روز پیشم همینطور
_ته من حوصلشونو ندارم .. حوصله هیچکسو ندارم
+اگر همینطور درمانو پیش ببریمو بازم بچه دار نشیم میخوای به این رفتارات ادامه بدی ؟
_میشه بحث نکنیم ؟
+نه جدا دیگه نمیشه باید یکم حرف بزنیم تو همش داری فرار میکنی حتی حوصله ی خودتم نداری چه برسه به بقیه آخه یعنی چی ؟ هزار نفر هر روز به دنیا میانو میمیرن اون بچم سرنوشتش این بوده ما که دیگه نمیتونیم اونو عوض کنیم باید قبولش کنیم همه اطرافیانتو توی این یه سال خسته کردی
_من مگه چیکار میکنم چرا باهام اینطوری حرف میزنی
+چیکار دیگه میخواستی بکنی !
_من نمیفهمم چی میگی
یونگی از روی پای ته بلند شد و دوباره روی تخت نشست
+اون روزی که فهمیدی جیمین حاملس یادته ؟ دوماه بعد از وقتی بود که فهمیدیم دیگه نمیتونیم بچه دار بشیم یه جوری برخورد کردی گریه ی جیمینو دراوردی با اون حرفایی که تو زدی باعث شدی دیگه طرفمون نیان حتی دیگه روم نشد بریم پیشه کوک بهت مجبور شدم بگم کوک یه دکتر بهتر معرفی کرده که بریم اونجا ولی درواقع از خجالت خودم بود
_تو به من دروغ گفتی!؟
+از بینه تمام حرفام فقط همینو شنیدی ؟ اره دروغ گفتم چون جنابعالی کاری کردی که روی نگاه کردن به چشمای رفیقه بچگیمو نداشته باشم
_من هیچ حرفه بدی نزدم
+ نه اصلا تو که هیچوقت کاره بدی نمیکنی
_مسخرم میکنی !
+معلومه که مسخرت میکنم ... تو برگشتی به جیمین گفتی تو جای منو گرفتی اگر تو نبودی من الان سالم بودم این بچم که تو شکمته ماله من بود به نظرت اینا حرفای خوبیه ! اگر جوهیون زنده بود و بهت اینارو میگفت حالت چطوری میشد ؟ اونوقتم میگفتی کاره بدی نکرده ؟!
_داری اذیتم میکنی
+توام یکساله تمومه داری هممونو اذیت میکنی ... ما ها چه گناهی کردیم که دوستت داریم و خانوادتیم
_میتونید ولم کنید‌
+چرند نگو یونگی تو با رفتارات همرو از خودت داری میرونی
با باز شدن دره اتاق هردو سکوت کردم
^چرا دعوا میکنید !
تهیونگ بلند شد و یونارو بغل کرد
+دعوا نمیکنیم عزیزم داشتیم حرف میزدیم
^من گشنمه
+بریم شام بخوریم
^مامانی بیا
_من نمیخورم
+بلند شو بیا
یونگی بی توجه به ته بلند شد و وارد حموم شد
^مامانی قهره ؟
+نه عزیزم یکم حالش خوب نیست
.
.
یونگی نفسشو بیرون داد تا کمی استرسشو کم کنه ... دستای یخ زدشو بلند کرد و زنگو فشار داد
وقتی دره آپارتمان باز شد هردونفر بهم خیره شدن و فقط صدای دوتا کوچولویی که توی خونه بودن شنیده میشد
_سلام هیونگ
جیمین اخماشو توهم کشید
٫سلام
_میتونم بیام داخل ؟
٫نه
یونگی سرشو پایین انداخت و با انگشتاش بازی کرد
٫اگر کاری نداری درومیبندم
_اومدم ازت معذرت خواهی کنم
٫دلم نمیخواد ببینمت
_اما تو پسر عممی
٫نه من فقط کسیم که جفتتو ازت دزدیده ... مگه همین اسمو روم نذاشته بودی ؟
_من اونموقع حالم خوب نبود هیونگ متاسفم
٫برام مهم نیست دیگه نمیخوام ببینمت
_آخه چرا ؟
٫واقعا میپرسی چرا !؟ هه ... دیوونه شدی ؟
_من دارم ازت معذرت خواهی میکنم هرکاری که بگیم میکنم تا منو ببخشی
٫نمیتونم
_لطفا بگو چرا ؟ من یه احمقم تو برام توضیح بده که چرا نمیتونی ببخشیم ؟
٫چون تو بزرگترین ترسمو کوبیدی توی صورتم .... من همیشه از وقتی شناختمت با خودم میگفتم بینه تو و کوک مزاحمم و تمامه اتفاقاتی که برات افتاده بعد از اینکه جونگکوک ردت کرده تقصیر منه اگر من نبودم تو خوب بودی و یه زندگی عالی داشتی خیلی طول کشید که این حرفارو بتونم از ذهنم دور کنم حتی مجبور شدم پیشه تراپیستم برم تا بتونم با این موضوع کنار بیام ولی توی عوضی برگشتی بهم همون چیزایی که ازش میترسیدمو گفتی وقتی شرایطم حساس بود ... اصلا میدونی من چقدر توی دوران حاملگیم سختی کشیدم؟ همشم تقصیرتوئه ... تنها کسی که توی داستانای زندگی تو مقصر نبوده منم
_حاضرم برای جبرانش هرکاری که میگی بکنم
٫هرکاری ؟ باشه پس اینکارو بکن ... دیگه توی زندگیم نباش
یونگی روی زمین نشست و پاهای جیمینو گرفت
_من .. هق .. من بابت تمامه حرفام و کارام ازت معذرت میخوام خواهش میکنم منو ببخش .. هق .. تو .. تو خودت بچه داری میتونی بفهمی از دست دادنه بچه چقدر سخته ... من لعنتی اصلا اون ... هق ... اونموقع تو حاله خودم نبودم
جیمین با حرص خودشو عقب کشید
٫برو پی کارت من حوصله ی این مسخره بازیارو ندارم تو دیگه برام مردی
جیمین درو محکم کوبید و یونگی همونطور روی زمین نشسته بود و اشکاش صورتشو خیس میکرد که دره آسانسور باز شد
یونگی با دیدن کفشای کسی که جلوش بود سرشو بلند کرد و با جونگکوک که چهرش کاملا بی حس بود مواجه شد
_هیونگ ... هق
&چرا اومدی اینجا ؟
_اومدم از جیمین ... معذرت خواهی کنم
&اون نمیبخشتت پس بیخود نیا اینجا بلند شو برو خونت
_توام نمیتونی ببخشیم ؟
&چطور دلت اومد اون حرفارو به جیمین بزنی ؟ میدونی به خاطر همون حرفا ما چقدر توی دوران حاملگیش سختی کشیدیم ؟ کم مونده بود خودشم از دست بدم
_من .. هق .. من معذرت میخوام باور کنید من اصلا خودمم نمیفهمیدم چی دارم میگم
&توی این مدت چرا نیومدی ؟
_منم حالم خوب نیست .. هق .. از رفتارا و کارای خودم ... از گذشته خودم خستم ... هق ... دلم میخواد فقط بمیرم
جونگکوک زیره بغله یونگیو گرفت تا بلندش کنه
&بهتره بری
نگاهی به چهره یونگی انداخت و برگشت تا رمزو بزنه
_فقط میخوام یه چیزیو بدونید ... اون کسی که اون حرفارو به جیمین زد فقط یه آدم مریضو آسیب دیده بود ... هیچکدومتون به اندازه من درد نکشیدید پس من الان میفهمم که چقدر براتون درد داشته این مدت ... همینکه این دردو میفهمم داره خفم میکنه .. تمامه این مدت داشتم این خفگیو سرکوب میکردم که ته دیشب باعث شد تمومش کنم و حالا اینجام ... فقط امیدوارم ببخشیدم ... مواظب یونا و ته باش
جونگکوک وقتی برگشت دره آسانسور بسته شد پس بدونه اینکه بیشتر به حرفاش فکر کنه وارد ساختمون شد
.
.
جعبه ی قرصو تکون میداد
هیچ چیز دیگه براش معنی نداشت
الان دقیقا همون حسیو داشت که سالها قبل تجربش کرد
پوچی خالص
نامه ای که میخواست ازش بمونرو روی دره یخچال چسبونده بود
الان فقط میخواست دیگه هیچ فکری توی ذهنش نیاد
هیچ صدایی نشنوه
هیچ چیزیو نبینه
فقط سکوت
سکوت
سکوت
سکوت
دره جعبرو باز کرد و نیمی از قرصارو دونه به دونه خورد
دیگه گریه نمیکرد
دیگه به کسی فکر نمیکرد
فقط پوچی و سکوت
آروم روی تختش دراز کشید و چشماشو بست






کاملا یکدفعه ای طی یک حرکت انتحاری شروع به نوشتن کردم و این فیکم به پایان رسوندم 🙃
دوپارت دیگه تا پایان امید مونده بچه ها و نگران نباشید همونطور که از اول گفتم سد اند نیست 😏
هرچقدر بیشتر کامنت بزاریدو ووت بدید دوپارت بعد زودتر آپ میشه 😌
اگر جایی اشتباه داره متاسفم 😬
☺️♥️

Hope (Complete)Onde histórias criam vida. Descubra agora