PART 33

1K 230 28
                                    

تهیونگ بعد از صحبت با جین و نامجون کمی با بقیه ی مهمونا مشغول شد تا خودشو برای کاری که کلی براش برنامه ریخته بود آماده کنه
+هی کوک حواستو جمع کن  کسی دنباله یونگی نیاد میخوام ببرمش توی بالکن
&نگران نباش میرم یونارم ازش میگیرم میارم پیشه خودم
تهیونگ لیوانه شامپاینی از توی سینی یکی از خدمتکارا برداشت و گوشه ای از سالن ایستاد
جیمین و کوک به طرفه یونگی رفتن و کوک یونارو توی بغلش گرفتو کمی حرف زد بعد همراه یونا رفتن
یونگی کناره جنی ایستاده بود و خواهرو برادر مشغول صحبت با هم شدن و ریز میخندیدن
ته لیوانشو روی میز گذاشت و نفسه عمیقی کشیدو به طرفه یونگی رفت
+میتونم چند لحظه باهات حرف بزنم ؟
_باشه
تهیونگ یونگیو به طرفه بالکن هدایت کرد
_میریم بیرون !
+آره یکم هوا بخوریم
دره بالکنو باز کرد و کنار ایستاد تا یونگی وارد بشه ... هردو به منظره ی بیرون نگاه میکردن
_چقدر هوا سرد شده 
+اگر سردته برگردیم داخل
_نه خوبه کم کم داشتم احساس خستگی میکردم ولی اینجا خیلی خوبه
هردو بدونه حرف کناره نرده ها با فاصله از هم ایستاده بودن هرکدومشون به نوعی مشغول چیدن برنامه برای اعترافشون بودن
_چی میخواستی بهم بگی ؟
+راستش یه سری حرفایی که از روزه اول برگشتم باید میگفتم
_منم میخواستم باهات حرف بزنم
+لطفا بزار من اول بگم
یونگی سرشو به علامت تایید تکون داد ... همچنان هردو به منظره ی مقابلشون خیره بودن
+من وقتی برای اولین بار جوهیونو دیدم فکر میکردم دیگه خوشبخت ترین آدما دنیام ... خانواده ی من آدمای خیلی سختگیرین هیچ چیز مهم تر از آبرو و معیارای عهده بوقشون نیست و وقتی چیزی برخلاف میلشون باشه به هیچ عنوان نمیزارن اون اتفاق بیوفته و دسته بر غذا جوهیون  یه دختره همه چی تموم بود و تمام معیارای خانواده ی منو داشت پس میتونستم راحت کنارش بمونم ... وقتی متوجه شدیم جفته همدیگه ایم هردو راضی بودیم و شروع کردیم به قرار گذاشتن ... همه چیز برامون رویایی بود با خودم میگفتم یعنی من میتونم خوشبخت تر از این بشم ! ... خیلی زود باهم ازدواج کردیم و بعد از یه سال تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم اما نشد ... اونجا بود که برای اولین بار به مشکل خوردیم ... خانوادهامون به خصوص خانواده من دائم درمورد اینکه باید نوه داشته باشنو داره از سنه بچه دار شدنمون میگذره میگفتن ... ما خیلی مخفیانه شروع کردیم به درمان که معلوم شد مشکله از جوهیونه ... اون وقت خیلی روزای سختیو گذروندیم و کلی دوا درمون کردیم اما نشد که نشد ... جوهیون حالش خوب نبود فکرای خوبی پیشه خودش نمیکرد تا اینکه بهش ثابت شد اینکه بهش میگم نمیتونه بچه دار بشه برام مهم نیست واقعیته ... پزشکه ما کوک بود و به ما پیشنهاد داد با کمک رحم اجاره ای بچه دار بشیم اما چون ما میدونستیم خانواده ی من بلافاصله بعد از اینکه بفهمن این جوهیونه که نمیتونه بچه دار بشه مجبورمون میکنن از هم جدا بشیم تصمیم گرفتیم مخفیانه از یکی برای بچه دار شدن کمک بگیریم ... برای اینکه نمیخواستم زیادی حسه حسودیه جوهیونو تحریک کنم دنباله امگای پسر بودم کلی تحقیق کردمو و گشتم تا بالاخره با یه مورد خیلی خوب و خاص مواجه شدم ... یه پسره امگا که با اینکه زندگی سختی داشت اما همچنان پاک بود ... تو زیادی برای وارد شدن به زندگی ما پاک و معصوم بودی شاید اون اوایل خیلی سرد برخورد میکردیو نسبت به بقیه خشن تر بودی اما کاملا واضح بود چقدر آدم خوش قلبی هستی
ته نفسه عمیقی کشید و دوباره ادامه داد
+درمورده بقیه ی زندگیمم دیگه خودت بهتر میدونی که چه اتفاقاتی افتاد ... جوهیون از دستم رفت و من به عنوان یه پدره عوضی تو و یونارو که میدونستم هیچ کسیو ندارید تکو تنها ول کردمو رفتم ... اما تمامه این سه سال با فکر کردن به تو گذشت
یونگی متعجب به نیمرخ تهیونگ خیره شد
+حدود ۶ ماه بعد از مرگ جوهیون من دیگه آروم شدم و قبول کردم سرنوشت این بوده اما نمیتونستم از فکر تو در بیام ... من نمیخواستم به هیچ وجه برگردم اما نتونستم با هیچکس ارتباط بگیرم و بالاخره بعد از سه سال فهمیدم باید  بگردم و بیام دنباله کسی که حتی یک لحظم بعد از اینهمه وقت از قلبو ذهنم بیرون نرفته ... میدونی بعضی از ماها قبل از اینکه با کسی جفت بشیم عاشقه یکی میشیم و بیخیال جفت میشیم اما گاهی با خودم فکر میکنم شاید چون از اول بهمون گفتن اون کسی که جفتته برای توئه هیچوقت این تصور برامون ایجاد نمیشه که شاید اون آدم مناسبم نباشه ... من بعد از ۶ ماه تونستم جوهیونو توی قلبمو ذهنم دفن کنم اما برعکس اون علاقم به تو بیشتر جوونه زد و جون گرفت
تهیونگ برگشت و به چهره ی گیج و بهت زده یونگی نگاه کرد
+من به خاطر تو برگشتم یونگی تو اون کسی هستی که من میخوام زندگی جدیدمو باهاش شر‌‌وع کنم ... قبولم میکنی؟
اولشن قطره اشک یونگی روی گونش ریخت
متعجب بود ... یعنی اینهمه وقت هردو به هم علاقه داشتن ؟
_من تمامه این سال سال این لحظرو توی رویاهام میدیدم ... رویایی که قرار نبود هیچوقت به واقعیت بپیونده
اینبار تهیونگ بود که تعجب کرده بود ... قدمی جلورفت و فاصله ی بینشونو از بین برد
دستاشو روی گونه های یونگی که داشت از اشک خیس میشد گذاشت
_من میخواستم بعد از اینهمه سختی که بابت این عشقه یه طرفه تحمل کرده بودم بهت بگم .. هق .. بگم که دوستت دارم و تمامه این مدت از روزی که رفتی دارم از این حس آسیب میبینم ... میخواستم امشب بهت اعتراف کنم
تهیونگ لبخندی زد انگار که باره سنگینی از روی دوشش برداشته شده بود ... همونظور که صورته یونگیو قاب کرده بود چشماشو بست و پیشونیشو به پیشونی یونگی چسبوند
هردو چشماشونو بسته بودن و از کناره هم بودن لذت میبردن ... تمامه این سالها هردوشون توی تنهایی محکوم به عشقه یه طرفه ای شده بودن که در حقیقت معشوقشون بهشون علاقه داشت
+پس جوابم مثبته اره ؟!
_معلومه که هست
+خیلی برای شنیدن جوابت میترسیدم
_منم همینطور
تهیونگ یونگیو که کمی از خودش کوتاه تر بود توی بغلش کشید و دستاشو با تمامه وجود دورش پیچید
+خیلی خوشحالم که قبولم کردی
_میخوای به بقیه چی بگی ؟
+حقیقت
_حقیقت چیه ؟
+منو جوهیون بچه دار نمیشدیم و با آگاهی جوهیون من باهات رابطه داشتم و قرار بوده برام بچه بیاری و ما به همه دروغ گفتیم که جوهیون حاملس حقیقت همینه یونگی ولی نمیزارم هیچکس فکره بدی درموردت بکنه من قرار نیست تورو تبدیل به آدمه کثیفه داستانم بکنم اینو بهت قول میدم
بعد از چندلحظه که همدیگرو رایحه گذاری کردن ته یونگیو از آغوشش بیرون کشید و اشکاشو پاک کرد
+دیگه گریه نکن
ته دستشو توی جیبه کتش برد و جعبه ای بیرون آورد
+امیدوارم از سلیقم خوشت بیاد
در جعبه ی کوچیکه مخملی که به رنگه یاقوت بودو باز کرد و به سمته یونگی گرفت
+متشکرم که تمامه این مدت مواظبه یونا بودی تو مادر خیلی خوبی هستی مطمئنم برای منم همسر خیلی خوبی میشی
یونگی لبخند زد بالاخره لبخندی که از اعماقه قلبش بود ... بدونه استرس ، بدونه درد
ته انگشترو از جعبه بیرون آورد و دسته یونگیو گرفت و انگشترو داخل دستش کرد
+خیلی بهت میاد
به هم خیره بودنو لبخند میزدن و از وجوده هم آرامش میگرفتن
تهیونگ صورتشو پایین برد و لبهاشو به لبهای یونگی نزدیک کرد
نفسای گرمشون به صورت همدیگه میخورد ... برای لحظه ای صبر کرد
+فکر میکردم حسم فقط بهت علاقس اما الان فهمیدم اشتباه کردم
بالاخره لبهاشو روی لبای یونگی گذاشت
این اولین بوسشون بود خیلی آروم و بدونه هیچ شهوتی فقط سرشار از عشقی که توی سینه هاشون برای زمانی طولانی نگه داشته بودن
از لبهای هم دل کندن و مثل چند لحظه قبل دوباره پیشونی هاشونو به هم تکیه دادن
+عاشقم یونگی
_منم همینطور

 برای لحظه ای صبر کرد +فکر میکردم حسم فقط بهت علاقس اما الان فهمیدم اشتباه کردم بالاخره لبهاشو روی لبای یونگی گذاشت این اولین بوسشون بود خیلی آروم و بدونه هیچ شهوتی فقط سرشار از عشقی که توی سینه هاشون برای زمانی طولانی نگه داشته بودن از لبهای هم د...

Oops! Ang larawang ito ay hindi sumusunod sa aming mga alituntunin sa nilalaman. Upang magpatuloy sa pag-publish, subukan itong alisin o mag-upload ng bago.

حلقه ی یونگی





میخواستم این پارت فقط درمورده اعترافشون باشه واسه همین یکم کم شد 😶‍🌫️

چون خیلیاتون منتظره این پارت بودید زودتر آپش کردم پس ووت و کامنت یادتون نره 🙃♥️

Hope (Complete)Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon