PART 23

1.1K 211 22
                                    

یونگی پشته نامجون درحال دویدن بود و اشکاش بی وقته روی گونه هاش میغلتید
جین که توی راهرو ایستاده بود با دیدن نامجون که بچه بغل به طرفش میدوید وحشت زده به سمتش رفت
×جین بچه .. هه .. بچه بیدار نمیشد
جین سریع یونارو بغل گرفت و به طرفه اتاقی که آماده کرده بود رفت با گذاشتنش روی تخت سریع نبضشو چک کرد که داشت میزد اما به خاطر تبه شدید و طولانی مدت نزدیک بود که تشنج کنه
یونگی وارده اتاق شده بود و بدونه حرف داشت به حرکاته سریع جین نگاه میکرد و خودشو لعنت میکرد که نتونسته درست از دخترکش مواظبت کنه
جین تمامه لباسای یونارو از تنش دراورد و فقط یه پوشک تنش بود و داشت به دستش سرم وصل میکرد و پرستاری که کنارش ایستاده بود تمامه دستوراتشو اجرا میکرد
~داروهایی که گفتمو توی سرمش اضافه کن
~یونگی بیا پاشویش کن
یونگی که خودش کم مونده غش کنه به طرفه تخت رفت و با دستای یخ زدش دستمالو خیس کرد
_بزارم روی پیشونیش؟
~اونجا دوتا دستمال هست یکیشو بزار روی پیشونیش بعد اون یکیو روی بدنش بکش
یونگی سریع کارایی که جین بهش گفته بودو انجام داد
~آخرین بار کی بهش شیر دادی ؟
_یکی دوساعت قبل از اینکه شما بیاید
~احتمالا تا سرمش تموم بشه از گشنگی بیدار میشه
_تبش کی پایین میاد؟
~تا سرم تموم بشه تبشم کم میشه ... من الان برمیگردم
جین با نامجون از اتاق بیرون اومدن
~بهتره بری گلو کادوهارو از تو ماشین بیاری
×حاله بچه خوبه ؟
~اره نگران نباش یه کم دیگه تبش میاد پایین اها راستی کیفه یونارم بیار
×باشه فقط حواست به یونگی هست ؟ حاله خودشم تعریفی نداره
~اره حواسم بهش هست ترسیده باهاش حرف میزنم ببین حالش چطوره
جین به اتاق برگشت اما یونگی متوجه حضورش نشد
_ببخشید عزیزم مامان متاسفه ... من باید بیشتر .. هق ... مواظبت میبودم ... لطفا مامانو ببخش
یونگی همینطور که حولرو روی تنه یونا میکشید ازش عذرخواهی میکرد
~خودتو اذیت نکن خیلی از بچه ها توی همچین شرایطی قرار میگیرن حتی وقتی بعضیاشونو میارن تشنج کردن اما خوب میشن
_همش تقصیره منه که اینطوری شد
~این فقط یه سرماخوردگی سادس
_من بردمش پیشه یه دکتر خوب اما بهم گفتن چون بیمه ندارم نمیتونن یونارو ویزیت کنن .. پیشه چندتا دکتر دیگم بعد از اون بردمش ولی اونا ام همینو گفتن آخر سر مجبور شدم ببرمش پیشه یه دکتری که مطمئنن پولی مدرکشو خریده بود وگرنه بچم به این وضع درنمیومد
~الان که دیگه حالش خوبه خودتو اذیت نکن
.
.
یونگی همچنان سرپا ایستاده بود و یونارو پاشویه میکرد که جین با تب سنج برگشت
~خوبه تبش پایین اومده بهتره بیشتر از این تنشو خیس نکنی
یونگی بدونه حرف حوله هارو برداشت و یونا تکونی خورد
~فکر کنم بیدار شد
جین سوزن کوچولوی سرمو که تموم شده بود از دسته یونا بیرون کشید و ناله ی دختر کوچولورو دراورد
~لباساشو تنش کن اگر بخوای تو ساکشو نامجون آورده
_ممنونم
یونگی زیپه ساکو باز کرد و لباسه صورتی رنگه یونارو ازش خارج کرد و شروع به پوشوندنش کرد
_پس لباسم که تنش کردم بیدار نشد ؟
~داروهاش خواب آور بود نترس یکم دیگه بیدار میشه بیا اینحا یکم بشین الانه که حاله خودتم بد بشه
یونگی روی کاناپه توی اتاق نشست و چشمش به گل و کادوهای روی میز افتاد
جین و نامجون با نگاه به هم روبه روی یونگی اونطرف میز روی کاناپه نشستن
~اینارو برای تو و یونا گرفتیم اومده بودیم خونت که اینارو بهت بدیم
_.......
×خب میدونی امروز روزه تولدته روزی که جین به دنیا آوردت
یونگی نگاهشو بالا آورد و به اون دونفر نگاه کرد
~امیدوارم کادوتو دوست داشته باشی پسرم
_.....
~میخوای بازش کنی ؟
_.....
با دیدنه سکوت یونگی جین نا امید به کاناپه تکیه داد اما نامجون خسته از نتیجه نگرفتن از جاش بلند شد و کناره یونگی نشست
×من یه آلفام هرچقدر که مهربون و صبور باشم به پای امگاها نمیرسم و الان واقعا صبرم داره لبریز میشه
نامجون دسته یونگیو که روی پاش مشت شده بود توی دسته خودش گرفت و آستینشو کمی بالا داد
با مشخص شدن جایه زخمه روی رگش دستشو بالا آورد و به لباش چسبوند و بوسه ی نسبتا طولانی روش گذاشت و به چشمای ابری یونگی نگاه کرد
×همه ی آدما تو زندگیشون اشتباه میکنن پسرم منو مادرتم جزوی از همین آدماییم ... اما میخوام منطقی باشی ... تو اشتباه کردی که پیشنهاده کیم تهیونگو برای بچه دار شدن قبول کردی به نظرت چه حسی میشی بعد از اینهمه سختی دخترت یه روزی تردت کنه و بهت بگه چرا همچین چیزیو قبول کردی !؟ .... تورو به زور از منو جین گرفتن یونگی ما تک تک روزایی که تاحالا گذروندیم با درد و غم بوده میدونم من میفهمم که چقدر درد کشیدی اما میخوام ببخشی ... بزاری ما کنارت باشیم ... اخه کدوم پدرو مادری تو این دنیا هست که موجودی که از وجوده خودشرو دوست نداشته باشه !؟ ... خنده داره که بگی ما تورو نمیخواستیم چون حتی یه حیوون نمیتونه بچشو رها کنه چه برسه به ما ها ... تمامه این سالها قلبه هردوی ما برای تو و جنی تپیده اگر حضور شماها نبود زندگی برامون چه ارزشی میتونست داشته باشه ؟ ... ما میخوایم تو کنارمون باشی ما میخوایم اون روزایی که تاحالا در کنارمون نبودیو برات جبران کنیم البته شاید نشه جبران کرد اما میتونیم کاری کنیم که زخمات خوب بشن شاید جاشون بمونه اما قرار نیست دیگه زخمه جدیدی بهشون اضافه بشه ... ما خانوادتیم ... ما میخوایم مرحم زخما و غمای قلبت بشیم لطفا بزار حداقل این کارو برات بکنیم ... هرچقدرم که سعی کنی مارو از خودت برونی ما بازم میایم سراغت انقدری که دیگه خسته بشی و مجبور بشی قبولمون کنی
_....
~میشه از این به بعد کنارمون باشی ؟
جین با امید به یونگی که اینروزا برخلافه یکسال پیش اکثرا گریه میکرد نگاه کرد
یونگی سرشو آروم به بالا و پایین تکون داد
با تایید یونگی صدای خنده و خوشحالی اون دونفر اتاقه پر کرد
~خدایا متشکرم .. متشکرم
جین هم طرفه دیگه ی یونگی نشست و بعد هردوشون یونگیو توی آغوش گرفتن یونگی هم گریه میکرد و هم میخندید
بالاخره روزای خوب برای اونم داشت میرسید ... بالاخره اونم خانواده داشت کسایی که هر شکلی باشه ، خوب یا بد باشه قبولش میکردن
×به نظرم کادوتو باز کن
یونگی کمی خم شد تا جعبه ی بزرگترو برداره
~اون ماله یوناس
دستشو به طرفع جعبه ی کوچتر برد و برش داشت
به جین نگاه کرد و لبخندی زد و بعد دره جعبرو باز کرد
×دوستش داری؟
_خیلی قشنگه ممنونم
بعد از اون دره جعبه ی بزرگترو برداشت و با دیدن عروسک بزرگ خندش گرفت
_حتی از خودشم بزرگتره
×من انتخابش کردم :)
_ممنون
با صدای نق نق کردن یونا یونگی سریع از بینه اون دوتا بلند شد و به طرفش رفت
با دیدن چشمای نیمه باز یونا لبخندی بهش زد و توی بغلش گرفتش
~باید بهش غذا بدی
×تو ساکش شیره خشک نبود میرم بگیرم
_خودم بهش شیر میدم
نامجون متعجب به یونگی نگاه کرد
~واقعا ... از خودت میدی؟
یونگی با خجالت سرشو پایین انداخت
_ اره
~خیلی خوبه شیر داری خیلی از امگاهای مرد نمیتونن شیر داشته باشن من خودمم شیر نداشتم ... انقدر هست که کامل سیرش بکنه ؟
_فکر کنم هست
~با اینکه خودت شیر داری بهتره بهش شیره خشکم بدی
_تا حالا ماهی دوتا قوطی بهش دادم
~بیشترم بدی مشکلی نداره
_بیشتر از دوتا قوطی پولم نمیرسه که براش بخرم وگرنه حقوقم تا آخر ماه کفاف نمیده
یونگی همینطور که حرف میزد به طرفه کاناپه رفت و روش نشست
×میرم شیره خشک بگیرم
با رفتن نام و بسته شدنه در یونگی بلوزشو بالا داد و یونارو به خودش چسبوند و یونا شروع به خوردن کرد اما به خاطر بیحالیش مثله همیشه تند تند نمیخورد
.
.
یونا بعد از اینکه شکمش سیر شد یک لحظه هم بیخیاله یونگی نمیشد و همین که یونگی روی تخت میزاشتش یا وقتی توی بغلش بود و راه نمیرفت شروع به گریه میکرد
×اینطوری که خسته میشه
~چیکار میشه کرد ؟ رایحه ی مادرشو میخواد اما چون مریضه بهانه گیر شده
یونگی همینطور که یونا توی بغلش بود و توی اتاق راه میرفت لالایی سه خرسو برای یونا میخوند و پشتشو نوازش میکرد
_ایرادی نداره خسته نمیشم
یونگی همین که یک لحظه برای جواب دادن به نامجون ایستاد دوباره صدای نقو نوق یونا بلند شد
_ببخشید ببخشید الان راه میرم
.
.
ساعت نزدیکه چهاره صبح بود که بالاخره تبه یونا کامل قطع شد و راحت به خواب رفت
~بیا بزارش روی تخت خسته شدی
_یه وقت بیدار میشه
~نگران نباش خوابش عمیق شد
یونگی اروم روی تخت گذاشتش و پتوشو تا بالای شکمش کشید
کمرشو صاف کرد و دستشو روی کمرش گذاشت
نامجون وارده اتاق شد و آروم درو بست
×بالاخره از مامانش دل کند
_چرا شما نمیرید؟ من همینجا میمونم ولی دلیلی نداره خودتونو اذیت کنید
نامجون به طرفه یونگی رفت و دستشو توی دسته خودش گرفت و به طرفه کاناپه رفت
×بعد از این همه سال کناره بچمونیم چطوری بریم آخه ؟
روی کاناپه نشستن
×بعدشم رنگ به چهرت نداری بدنت مثله یخ شده چطوری با این حاله تو بریم!؟
جین نیو توی پاکت آبمیوه زد و به دسته یونگی داد تا پلاستیکه کیکو باز کنه
~اول اینو بخور یکم جون بگیری
یونگی با یه دستش آبمیورو گرفت و دسته دیگشو زیره شکمش گذاشت
×دلت درد میاد ؟
یونگی همینطور که آبمیوشو میخورد سرشو به علامت نفی تکون داد
×پس چرا دستتو گذاشتی رو شکمت ؟
_خیلی وقته سرپام بخیه هام درد گرفتن
~فکر میکردم طبیعی زایمان کردی
_نه
×جین تورو طبیعی به دنیا آورد منم تو اتاق کنارش بودم خیلی دردناک بود
_پس خوشحالم حداقل یکی از دردام کم شد هرچند این مدلشم دردناک بود
~معلومه که وقتی همین که زایمان کردی راه بیوفتی و بری بدونه مراقبت الان دل درد میگیری
جین با اخم گفت و کیکو به دهنه یونگی نزدیک کرد
_خودم میتونم بخورم
جین روی دسته بالا اومده ی یونگی زد
~بچه که بودی نتونستم غذا بزارم دهنت بزارم حداقل الان اینکارو بکنم
یونگی با دیدنه اخم جین و ضربه ای که به دستش خورد بی حرف اجازه داد جین کارشو بکنه
با صدای خنده ی خفه ی نامجون یونگی سرشو به طرفش برگردوند
_چی شده؟
×این ورژنه جینو ندیده بودی .. متاسفانه خیلی زورگوئه
~هی هی بدگویی منو پیشه بچمون میکنی کیم نامجون ؟! چطور جرئت میکنی؟
نامجون با خنده دستاشو به حالت تسلیم بالا آورد
×معذرت میخوام عزیزم

 متاسفانه خیلی زورگوئه ~هی هی بدگویی منو پیشه بچمون میکنی کیم نامجون ؟! چطور جرئت میکنی؟نامجون با خنده دستاشو به حالت تسلیم بالا آورد ×معذرت میخوام عزیزم

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

گلی که نامجین برای یونگی بردن

گلی که نامجین برای یونگی بردن

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

کادوی یونگی

کادوی یونا

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

کادوی یونا

گفته بودم این پارتو زود آپ میکنم 😌

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

گفته بودم این پارتو زود آپ میکنم 😌

امیدوارم لذت برده باشید ♥️🙃

کامنت و ووت فراموش نشه 🗿🚬

Hope (Complete)Where stories live. Discover now