PART 46

782 169 17
                                    

یونگی با دیدن حرکته پسر و نشونه رفتن اسلحش به سمته ته سریع از روی زمین بلند شد و خودشو محکم به ته چسبوند و خودشو بالا برد و گردنشو بغل کرد ... برای لحظه ای گیج شد و بعد صدای سوت کر کننده ای گوشاشو پر کرد .... درد داشت خیلیم درد داشت اما نمیتونست دستاشو از دوره گردنه ته باز کنه میترسید حالا که چیزی از اطرافش متوجه نیست دوباره تیری به سمتشون شلیک بشه
.
.
ته بعد از اینکه یونگی مثل سپر برای خودش و دخترشون اونو محکم بغل کرده بود تا آسیبی نبینن خشک شد و با شنیدن صدای شلیک دوم به خودش اومد و با دیدن بی حرکت موندن یونگی به خودش اومد
با دیدن پسر که توسط پلیس کشته شده نفس راحتی کشید
دستشو بیرون آورد و پشت یونگیو گرفت ... میتونست خیسی دستشو احساس کنه ... یونگیو صدا زد اما هیچ جوابی نتونست بگیره
یونا توی بغلش از خیلی وقت پیش داشت‌ گریه میکرد و دستی که باهاش یونارو نگه داشته بودو فقط آروم بالا و پایین میکرد تا بچه کمی آروم بشه و با دسته دیگش کمره یونگیو گرفت و آروم روی زمین نشست
یونگی بالاخره دستاشو از دوره گردنه ته باز کرد و توی آغوشش افتاد
ته با دیدن حاله یونگی پریشون اسمشو صدا میزد ..یونا گریش کر کننده شده بود اما یونگی فقط با چشمایی که کم کم داشت بسته میشد بهشون نگاه میکرد  اون همچنان گوشاش سوت میکشید و دیدن حال مضطرب و ناراحت اون دونفر قلبشو به درد میاورد اما دیگه نتونست بیشتر از این تحمل کنه ... تمامه وجودش با درد پر شده بود و اروم چشماشو بست
.
.
ساعت ها بود پشته دره اتاق عمل منتظر اومدن یونگی بودن ... یونا که همیشه به یونگی میچسبید الان از آغوش پدر آلفاش بیرون نمیومد و میخواست رایحه ی هرچند کم اما آرامش بخش پدرشو داشته باشه
تهیونگ کنار در روی زمین نشسته بود و به دیوار تکیه زده بود ... این چه زندگی و سرنوشتی بود که براش رقم میخورد !
و درست روبه روی ته روی صندلی جین نشسته بود و یک لحظم گریش بند نمی اومد ... نامجونم چشماش سرخ بود و معلوم بود داره خودشو برای گریه نکردن کنترل میکنه ... چه وون هم درحالی که خودش به شدت نگران بود سعی میکرد سوکجینو آروم کنه و جونگی توی اداره ی پلیس پیگیره کارا شده بود
بعد از گذشته دقایق و ساعت های طولانی پزشک با لباسایی کاملا پوشیده از خون بیرون اومد
هر سه به طرفش رفتن
¢ اصلا جای نگرانی نیست بهتر بود بعد از این عمل طولانی خودم بیامو بهتون درمورد وضع بیمار اطلاع بدم اون کاملا حالش خوبه
~چرا انقدر طول کشید !؟
¢خوشبختانه تیر به جای حساسی نخورده بود تو کتف سمته راستش بود که راحت بدونه هیچ آسیبی خارجش کردیم اما متاسفتانه بچه سقط شد و خونریزی شونش و همچنین خونریزی ناشی از سقط باعث شد دچار کم خونی شدید بشه و به خاطر کمبود اکسیژن حینه عمل ایست قلبی کرد ... من و دکتر جئون هردو داشتیم همزمان عمل انجام میدادیم تا هرچه سریعتر تموم بشه اما به خاطر این موضوع عمل طولانی شد الانم ایشون کارشون تموم شده بیمارو به بخش مراقبت های ویژه منتقل میکنن و تا فردا به هوش میاد اصلا جای نگرانی نیست
.
.
آروم لای پلکاشو باز کرد ... با نگاه کردن به اطراف فهمید توی بیمارستانه ... تمامه بدنش، تک تک سلولاش درد میکرد
دکمه های بلیزش باز بود و چندتا سیم به سینش وصل کرده بودن حتی روی صورتشم ماسکه اکسیژن بود
با دسته سالمش ماسکو از روی صورتش برداشت و سعی کرد اسمه خانوادشو صدا کنه ... حتما بیرون اتاق بودن ... اما نتونست ،حتی زبونشم سنگین شده بود ... بالاخره بعد از چندبار تلاش با صدای ضعیف و خشداری تهیونگو صدا زد اما معلوم بود کسی قرار نیست صداشو بشنوه
حالش بد بود و اینکه کسی پیشش نبود حالشو بدتر میکرد
سرشو برگردوند و با دیدن ظرف فلزی پنبه کنار تختش به سختی دستشو بلند کرد و اونو روی زمین انداخت 
صدای برخورد محکم ظرف و درش که همچنان صدا میکرد باعث شد با سرعت در اتاق باز بشه و تهیونگ همراهه پدرو مادرش وارد بشن
هر سه ترسیده به یونگی نگاه کردن و بافهمیدن اینکه این صدای ظرف فلزی بوده کمی آروم گرفتن
_کجا بودید؟
اولین نفر تهیونگ به سمتش رفت و بعد از نوازش گونش آروم ماسکه اکسیژنو روی دهانش برگردوند و بوسه ای روی پیشونیش گذاشت
+ما همینجا بودیم اما به هوش نیومدی چند دقیقه ای بود رفته بودیم بیرونه اتاق
یونگی از فشاری که روش بود چشماش پر از اشک شد و اروم روی گونه هاش لغزید
جین جلو اومد و کناره تخت نشست و دسته یونگیو توی دسته خودش گرفت و شروع به بوسیدن دستش و انگشتاش کرد
نامجونم کناره همسرش ایستاد و موهای یونگیو نوازش کرد
_یونا کجاست؟
صدای ضعیف یونگی به سختی شنیده میشد اما هرسه سعی میکردن که از دراوردن ماسک جلوگیری کنن
+حالش خوبه پیشه مادرم توی خونس
_میخوام ببینمش .. هق ... من همین الان بچمو میخوام
+باشه باشه هرچی تو بخوای الان میرم میارمش
یونگی یک دفعه دستشو از دسته جین بیرون کشید و به سمته شکمش برد و اروم لمسش کرد و با درک دلیل درده شکمش بیشتر گریه کرد جای اون بخیه ها نشون میداد بچشو از دست داده
_بچم کو .. ها .. هق .. بچم چی شد ؟
هرسه گیج شده بودن .. واکنشای یونگی بیش از حده انتظارشون بود
~عزیزم بچه مرده بود جونگکوک مجبور شد از بدنت خارجش کنه
یونگی سعی کرد خودشو از روی تخت بالا بکشه اما درد با یه حرکت کوچیک صدای جیغشو بلند کرد
هرسه ترسیده سعی کردن دوباره به حالت اول برش گردونن
نامجون به طرف راهرو دوید تا بتونه زودتر پرستار یا دکترشو خبر کنه و جین و ته تلاش میکردن تا ارومش کنن
با رسیدن پرستار بهش ارامبخش تزریق کردن و کم کم صدای هق هقای دردناکه یونگی قطع شد و چشماش با خواب بسته شد
حالا جین بود که برای غم بچش گریه میکرد ... مگه یونگی اون چیکار کرده بود که نمیتونست روی آرامشو توی زندگیش ببینه ؟
+بهتره قبل از اینکه بیدار بشه برم یونارو بیارم
=نه من میارم دنبالش تو بهتره باشی که اگر به هوش اومد ارومش کنی
.
.
به خاطر بی قراری های یونگی برای برگشت به خونه با رضایت خودشون یونگیو مرخص کردن و به خونه ی نامجین برگشتن
یونا توی بغل ته بود و نامجون با گرفتن پسرش بهش کمک میکرد آروم اروم خودش قدم برداره
~بریم توی اتاقت اونجارو برات اماده کردم
_نه
+چرا !؟
_نمیخوام ... میخوام پیشه شما باشم
+ما هستیم پیشت
_نه همینجا
+عزیزم اینطوری اذیت میشی
_نمیخوام
به خاطر حساس شدن بیش از حد یونگی جین خیلی سریع  وارده عمل شد
~باشه چه ایرادی داره ! هرجا تو دوست داری
نامجون به سمته کاناپه اومد و یونگی اروم روش دراز کشید
یونا که به خاطر بغل نشدن توسط یونگی نق میزد سعی کرد خودشو از بغل ته بیرون بکشه که ته روی زمین گذاشتش و یونا سریع کناره یونگی رفت و توی بغلش روی کاناپه خوابید
تهیونگ کناره یونگی روی زمین نشست
+یونگی من باید برم بیرون
_نه نرو چرا میخوای بری ؟  من میترسم لطفا نرو
+من باید برم مرکز پلیس مطمئن باش اصلا دیگه قرار نیست اتفاقی برامون بیوفته .. باشه ؟ من قول میدم زود برگردم
_لطفا نرو پدرت که اونجاس تو دیگه نرو
=ما پیشتیم عزیزم اونم زود برمیگرده
_......باشه
ته گونه ی یونگیو بوسید و از خونه خارج شد
بعد از خوابیدن یونگی جین به آشپزخونه رفت تا غذا آماده کنه و نامجونم به اتاقشون رفت
_ما   مان
با صدای بغض دار و لرزون یونگی جین سریع به سمته کاناپه رفت
یونگی گریه میکرد و پتورو از روی خودش کناره زده بود
قستمه بزرگی از کاناپه خونی بود
_ببخشید ..هق
~چیزی نیست عزیزم
نامجون و جنی با شنیدن صدا از اتاقاشون بیرون اومدن
جین اول یونارو بغل کرد و به جنی سپرد
_ببخشید من همه جارو .. خونی کردم ..هق
=اصلا مهم نیست باشه
~عیبی نداره عزیزم لازم نیست معذرت خواهی کنی
یونگی دسته سالمشو روی صورتش گذاشته بود و گریه میکرد
نامجون خم شد و یونگیو براید استایل بلند کرد و به سمته اتاقش برد و سه تایی وارد حموم شدن
نامجون یونگیو روی زمین گذاشت ... پاهای یونگی میلرزید و تمام لباساشم خونی بود
~اصلا مهم نیست اروم باش پسرم
جین دستشو سمته کشه شلوارش برد تا از تنش خارجش کنه که دسته لرزونه یونگی روی دستش قرار گرفت
_نمیخوام
~باید لباساتو عوض کنم خودت که نمیتونی
یونگی سرشو به چپو راست تکون داد
جین همونطور که روی زمین نشسته بود چشماشو به سمته نام برد
~از نامجون خجالت میکشی؟
_   .....
=پسرم اینطوری که نمیشه ! تو داری میلرزی اگر یه لحظه رهات کنم روی زمین میوفتی من قول میدم چشمامو ببندم باشه
~ایرادی نداره ما پدر و مادرتیم عزیزم
یونگی سرشو پایین انداخت
_بابا قول دادیا ... فین
~اون همین الانشم چشماشو بسته
جین شلواره یونگیو از تنش خارج کرد و وقتی باکسترشو از تنش بیرون آورد یونگی بلزیشو پایین تر کشید
جین دوشو برداشت و بعد از باز کردن آب روی پاها و پایین تنه ی خونی یونگی گرفت ... وقتی تمیز شد پدارو گذاشت و لباسای یونگیو تنش کرد
~تموم شد
نامجون سره یونگیو بوسید و اینبار یونگی به سمته بیرون از حمام آروم قدم برداشت
به کمک نامجون روی تخت خوابید و جین بعد از اروم کردنش و اینکه از دوباره خوابیدنش مطمئن شد از اتاق بیرون رفت




کامنت و ووت فراموش نشه ♥️

Hope (Complete)Where stories live. Discover now