آخرین روز از یک هفته رسیده بود. وقتی به مینا دربارهی شرطه تهیونگ گفتم اون بدونه هیچ واکنشی بهم گفت که هرطور شده انجامش بدم چون دیگه تحمل این رو نداشت که توی خونه ی کوچیکش زندگی کنه. کمی جا خوردم اما چهرهی خودم رو نگهداشتم. اگه به تهیونگ همچین حرفی میزدم یعنی چه ریاکشنی نشون میداد؟
نه نه نه! مینا مثل تهیونگ نیست. نباید اون دوتا رو مقایسه کنم. مینا منو دوست داره... دوست داره نه؟ سرم رو به دو طرف تکون دادم و تا از شره افکاره مزاحم خلاص بشم. با صدای راندده که میگفت به هتل رسیدیم از فکر و خیال در اومدم.
درسته قرار گذاشتم که غذا رو توی هتل بخوریم و شب رو همونطور که خواسته بود توی هتل بگذرونیم. دره ماشین باز شد. دستی به کتم کشیدم و به سمته ورودی هتل راه افتادم. با راهنماییه یکی از مستخدمهای اونجا به میزه مورده نظر رسیدیم.
میزی که توی بالکنه بزرگ چیده شده بود و نمای خوبی از ماهه کامل و شهر به نمایش گذاشته بود. یکی از دو صندلی رو عقب کشیدم. نگاهی به دور و اطراف انداختم. فقط میزه ما بود و هیچ ادمه دیگه ای نبود. به ساعتم نگاه کردم.
هنوز 15 دقیقه به زمانه انتخاب شده مونده بود. خودم رو با گوشی سرگرم کردم. ساعت دقیقاً روی 9 قرار گرفت و صدای قدم های استوار و آرام به گوش رسید. نگاهم رو به اون شخص دادم. آه... بازم این قلب شروع کرد. نفسه کوتاهی کشیدم چون چند ثانیهای میشد که نفس کشیدن رو از یاد برده بودم.
نگاههایی رو تونستم از پشته سر و دقیقا پشته دری که تهیونگ ازش وارد شده بود رو حس کنم. اخم غلیظی کردم و خواستم به مردم بتوپم که اون چشمای فاکیشون رو از روی الههی من بردارن. اما تا خواستم دهنم رو حرکت بدم یادم افتاد که من دیگه 6 ماهه اون رو ول کردم. و از فردا قانونی دیگه با هم نسبتی نداریم.
به صورته ماه مانندش نگاه کردم. نور ماه از لای موهای سیاهه شبش رد میشد و موژه های بلندش روی پوسته سفیدش سایه می انداخت. چشم های طلایی اش درخشندع تر به نظر می اومد و لب های همیشه قرمزش با لباسه قرمزی که به تن داشت هارمونیه قشنگی درست کرده بود.
با لبخنده همیشه مهربونش صندلی رو به روم رو بیرون کشید و بدنه شکننده و لاغرش رو رویش قرار داد. صدای زیبا و مهربونش به گوشم خورد.
+سلام. نمیدونستم زود اومدی وگرنه زودتر میومدم.
سرفهای کردم و نگاهم که از اول روش بود رو گرفتم.
_تازه اومدم. فکره اشتباه نکن.
دیدم که لبخندش پاک شد و نگاهش رو پایین انداخت. متنفر بودم که جلوش تو طوله این چند وقت انقدر چرت و پرت گفتم. بعد چند مین جوه کشنده سرش رو بالا اورد و با لبخنده کوچیکی منو رو برداشت.
YOU ARE READING
ᴡᴏᴍʙ | ᴋᴏᴏᴋᴠ✔️
Fanfiction{ رَحِــم } 5 سـال زنـدگـے، 5 سـال عـشـق بـا خـیانـت بـہ پـایـان رسیـد. پسـرے ڪـہ بـراـے عـشـقـش بـہ خـودشـ آسـیـب زد، پسرے ڪـہ از خـودش گـذشـت تـا آرزوے عـشـقـش بـہ حقـیقـت بـپیـونـده. چـطـور قـرار بـود بـاور ڪنـہ ڪـہ دیـگـہ عـشـقـے در کـار نبـود؟...