PART 10

2.5K 321 98
                                    

ساعت 12 نصف شب گذشته بود و بیمارستان در سکوت به سر می‌رفت. از طبقه ده به بعد بیمارهای اختصاصی وجود داشتن برای همین، این طبقات در امنیت و سکوت کامل بود.

در اتاق تهیونگ فقط جی وجود داشت. یونمین و نامجین با پیش اومدن کاری مجبور شدن بیمارستان رو ترک کنند. سپ هم برای دیدن نمونه‌های پیوندی به پیش دکترهای مخصوص رفتند.

جی صاف کناره تخت ایستاده بود و با پلک زدن‌های آهسته، گوش‌هایش را برای شنیدن هر صدایی تیز کرده بود. صدای دستگاهی که ضربان قلب را نشان می‌داد تنها صدایی بود که به گوش می‌رسید.

تهیونگ به همراه فرزندش مانند تمام شب‌های این پنج ماه، در تخته بزرگ، درون اتاقی مخصوص به نسبت به بقیه اتاق‌ها بزرگ‌تر بود، به خواب رفته بودند.

البته نمی‌شد اسم بی‌هوش شدن در اثر درد و دارو رو خواب گذاشت چون خواب یک چیز اختیاری بود ولی بی‌هوشی نه! تنها زمانی که تهیونگ می‌تونست کمی شده، کمی از دردش را احساس نکند همین بی هوشی‌های پشت سر هم بود.

حال دیگر مویی بر سر پسر نمانده بود. با بدتر شدن ریزش موهایش و دیدن آنها که هر دانه‌اش خنجری در قلب و روحش بود، مجبور به زدن آنها از ته شده بود.

کلاهی بافته که رنگش سیاه بود و تضاد زیبایی با رنگه پریده پسر بود، جلوی دیده شدنه سر بی موی آن را گرفته بود. پسر دیگر نمی‌توانست طعم غذاها را حس کند و این یک مشکل بزرگ برای غذا خوردن پسر شده بود.

هر فردی اگر غذایی بخورد و نتواند طعم آن را حس کند، خب لزوماً آن را نمی‌خورد. ولی کسی که دیگر نتواند طعم هیچ غذایی رو بچشد، رسماً ضعیف‌تر از قبل می‌شود و این یک فاجعه‌ی بزرگی برای پسری بود که همین الآن هم به طور کامل ضعیف شده بود.

با رسیدن نق نق نوزاد، جی از افکارش بیرون آمد و با دستپاچگی برای بیدار نشدن رئیسش شکلک‌هایی برای بچه در آورد که این کارش نتیجه‌ی عکس داشت. با چهره‌ی ترسناکی که خون را در بدن بقیه منجمد می‌کرد معلوم بود که نوزاده پنج ماهه، می‌ترسد و نق نقش به گریه تبدیل می‌شود.

تهیونگ از خلصه‌ی بی حسی‌اش بیرون آمد و با دردی که دوباره احساس کرده بود، چشم‌های تارش را با درد روی هم قرار داد. با بیشتر شدن صدای گریه، سعی کرد چشم‌هایش را متمرکز نگهدارد. پلک‌هایش را از هم فاصله داد و سرش را به سمت راستش چرخاند.

با دیدن صورته کمی قرمز نوزاد و اشک‌های کوچکش، دست چپش که لرزشش به خوبی معلوم بود را بر روی کمر نوزاد گذاشت و با گرمی نوازشش کرد. لب‌های خشتکش را از هم فاصله داد و چیزی مانند "شش" را آرام زمزمه کرد.

نوزاد با نق نق، دست از گریه کردن برداشت و با خیالی که از بابته کناره ماما بودنش آسوده شده بود، پلک‌های خیسش را تکان داد و با چشم‌های طلایی که رگه های قرمز درونش معلوم بود به صورته شکسته و زیبای تهیونگ نگاه کرد.

ᴡᴏᴍʙ | ᴋᴏᴏᴋᴠ✔️Where stories live. Discover now