PART 7

2.6K 315 139
                                    

سرِ دردمندم رو روی شیشه ی ماشین گذاشتم. راننده ی جوون با نگرانی بهم نگاه کرد.

*ارباب حالتون خوبه؟

لبخندی به نگرانی اش زدم. تنها کسایی که برام مونده بودن و ازم مراقبت میکردن کسایی بودن که توی این چند سال بهشون بال و پر دادم و اونها هم با وفاداری به ناجیشون اون لطف رو جبران میکردن. البته که پول میگرفتن اما کارشون رو به طوره احسنت انجام میدادن.

+خوب میشم جی... نگران نباش.

پسر با نگرانی دو دلی سری تکون داد و حواصش رو به رانندگی اش داد. وقتی به بیمارستان رسیدیم ماشین رو نگهداشت. یپاده شد و در رو برام باز کرد. ماشین های محافظ جلو و عقبه ماشین پارک کرده بودن و با پیاده شدنه من به صف بغلم ایستادن.

خبر نگار ها شروع به عکس گرفتن کردن. لبخندی بهشون زدم و در جوابِ اینکه "چرا اینجام" بهشون گفتم "برای فهمیدنِ جنسیته بچم اینجام". خب درسته اونها میدونستن که من گی هستم و با این حال بهم عشق میورزیدن. و حال ازم مراقبت میکردن تا کسی بهم صدمه روحی نزنه ولی خبر ندارن که الان دیگه جایی برای زخمی شدنِ روحه بدبختم نمونده.

به بخشه مراقبت های ویژه اول رفتم و به محافظ ها اشاره کردم که دمه درِ اتاقی که دکترم توش بود منتظر بمونن. وقتی وارده اتاق شدم دکتر جو که فردی جوون و کار بلد بود از روی صندلی بلند شد. با لبخند به سمتم اومد و احوال پرسی ای صمیمانه انجام داد.

رهنماییم کرد که روی مبل بشینم و او هم رو به روی من. برگه ی ازمایش هام رو همونطور که چک میکرد درباره بیماریم ازم سوال میپرسید.

+این مدت از لحاظ روحی خیلی زخم خوردم و خب... هر روز نسبت به روزه قبل بی اشتها تر میشم. سعی میکنم هر روز با روحیه قوی و خوب بلند بشم اما فقط یک ساعت طول میکشه و همه چیز طوری میشه که با درد به خواب میرم. به خاطره بچم غذا میخورم اما بدنم اون رو پس میزنه و بچم رشت میکنه که این خوشحال کننده هست که حالش خوبه و خوب رشد میکنه.

دکتر با اخم به برگه ها نگاه میکرد. بعد عینکش رو در اورد و برگه ها رو روی میز گذاشت. دستاش رو توی هم کرد. انگار داشت دست دست میکرد که حرفش رو بزنه. با ارمش لبخندی زدم.

+اشکال نداره دکتر جو... من تحملم بالاست:)

*تهیونگ شی... شما حالتون حتی نیم درصد هم بهتر نشده و بدتر شده. اما طبقِ ازمایش ها روی بچه اثر نداشته و میتونین بچه رو صحیح و سالم به دنیا بیارین. نگرانه به ارث بردنه بیماری نباید. چون اون قرص هایی که اولِ بارداری بهتون دادم کارِ خودشون رو کردن!

لبخنده خوشحالی زدم.

+خوشحالم که این خبر رو میشنوم. همین خبر برام بسه...

دکتر سرش رو پایین انداخت. میدونستم که خودش رو مقصر میدونه پس اخمی کردم و با ارامش مثلِ همیشه حرفم رو تکرار کردم.

ᴡᴏᴍʙ | ᴋᴏᴏᴋᴠ✔️Where stories live. Discover now