سرِ دردمندم رو روی شیشه ی ماشین گذاشتم. راننده ی جوون با نگرانی بهم نگاه کرد.
*ارباب حالتون خوبه؟
لبخندی به نگرانی اش زدم. تنها کسایی که برام مونده بودن و ازم مراقبت میکردن کسایی بودن که توی این چند سال بهشون بال و پر دادم و اونها هم با وفاداری به ناجیشون اون لطف رو جبران میکردن. البته که پول میگرفتن اما کارشون رو به طوره احسنت انجام میدادن.
+خوب میشم جی... نگران نباش.
پسر با نگرانی دو دلی سری تکون داد و حواصش رو به رانندگی اش داد. وقتی به بیمارستان رسیدیم ماشین رو نگهداشت. یپاده شد و در رو برام باز کرد. ماشین های محافظ جلو و عقبه ماشین پارک کرده بودن و با پیاده شدنه من به صف بغلم ایستادن.
خبر نگار ها شروع به عکس گرفتن کردن. لبخندی بهشون زدم و در جوابِ اینکه "چرا اینجام" بهشون گفتم "برای فهمیدنِ جنسیته بچم اینجام". خب درسته اونها میدونستن که من گی هستم و با این حال بهم عشق میورزیدن. و حال ازم مراقبت میکردن تا کسی بهم صدمه روحی نزنه ولی خبر ندارن که الان دیگه جایی برای زخمی شدنِ روحه بدبختم نمونده.
به بخشه مراقبت های ویژه اول رفتم و به محافظ ها اشاره کردم که دمه درِ اتاقی که دکترم توش بود منتظر بمونن. وقتی وارده اتاق شدم دکتر جو که فردی جوون و کار بلد بود از روی صندلی بلند شد. با لبخند به سمتم اومد و احوال پرسی ای صمیمانه انجام داد.
رهنماییم کرد که روی مبل بشینم و او هم رو به روی من. برگه ی ازمایش هام رو همونطور که چک میکرد درباره بیماریم ازم سوال میپرسید.
+این مدت از لحاظ روحی خیلی زخم خوردم و خب... هر روز نسبت به روزه قبل بی اشتها تر میشم. سعی میکنم هر روز با روحیه قوی و خوب بلند بشم اما فقط یک ساعت طول میکشه و همه چیز طوری میشه که با درد به خواب میرم. به خاطره بچم غذا میخورم اما بدنم اون رو پس میزنه و بچم رشت میکنه که این خوشحال کننده هست که حالش خوبه و خوب رشد میکنه.
دکتر با اخم به برگه ها نگاه میکرد. بعد عینکش رو در اورد و برگه ها رو روی میز گذاشت. دستاش رو توی هم کرد. انگار داشت دست دست میکرد که حرفش رو بزنه. با ارمش لبخندی زدم.
+اشکال نداره دکتر جو... من تحملم بالاست:)
*تهیونگ شی... شما حالتون حتی نیم درصد هم بهتر نشده و بدتر شده. اما طبقِ ازمایش ها روی بچه اثر نداشته و میتونین بچه رو صحیح و سالم به دنیا بیارین. نگرانه به ارث بردنه بیماری نباید. چون اون قرص هایی که اولِ بارداری بهتون دادم کارِ خودشون رو کردن!
لبخنده خوشحالی زدم.
+خوشحالم که این خبر رو میشنوم. همین خبر برام بسه...
دکتر سرش رو پایین انداخت. میدونستم که خودش رو مقصر میدونه پس اخمی کردم و با ارامش مثلِ همیشه حرفم رو تکرار کردم.
YOU ARE READING
ᴡᴏᴍʙ | ᴋᴏᴏᴋᴠ✔️
Fanfiction{ رَحِــم } 5 سـال زنـدگـے، 5 سـال عـشـق بـا خـیانـت بـہ پـایـان رسیـد. پسـرے ڪـہ بـراـے عـشـقـش بـہ خـودشـ آسـیـب زد، پسرے ڪـہ از خـودش گـذشـت تـا آرزوے عـشـقـش بـہ حقـیقـت بـپیـونـده. چـطـور قـرار بـود بـاور ڪنـہ ڪـہ دیـگـہ عـشـقـے در کـار نبـود؟...