PART 5

2.5K 331 89
                                    

عوق میزدم. تمام این ده دقیقه رو با تمامه وجود عوق میزدم. مهم نبود که از صبح هیچی نخورده بودم. مهم نبود که خون بود که بیرون می اومد یا اسیده سوزاننده معدم. مهم نبود که چقدر درد داشتم ولی به دردی که توی اعماقه قلبم بود نمیرسید.

بازم عوق زدم ولی فقط کفی که نشان دهنده ی خالی بودنه معدم بود بیرون اومد. خودم رو عقب کشیدم و به دیواره های طلایی سفید سرویس بهداشتی تکیه دادم.

عرق صورتم رو پوشونده بود و ضربان قلب و تنفسم غیر قابله کنترل شده بود. دستم رو روی شکمه کمی بیرون زده ام گذاشتم و سعی کردم با نفسِ عمیق کشیدن ضربان قلبم رو به حالته عادی برگردونم.

نفس اخرم رو کشیدم و از میله های بغلِ توالت گرفتم و با پاهای خواب رفته کشان کشان به سمته اتاق خواب حرکت کردم. بعضی موقع ها از اینکه خونه هام همشون بزرگن متنفر میشم.

چون موقع هایی مثل الان باید یک مسافته طولانی رو فقط برای رسیدن به اشپرخونه طی کنم. نفس نفس زنان به سمته یخچال راه افتادم. اثر انگشتم رو زدم و در با صدای تیک مانندی باز شد.

اب خنک رو برداشتم و درِ چوبیِ بطریِ شیشه رنگ رو برداشتم. به لب های خشک شده و نیازمنده یک جرعه ابم نزدیک کردم و شروع به قلپ قلپ خوردن کردم. بعد از خوردنه نصفه بطری درش رو بستم و سره جای خودش گذاشتم.

روی جزیره ی بزرگ و در عینِ حال دِنج نشستم. دستی به پاهام که میلرزیدن کشیدم و کمی مالش دادم. دستی به صورتم کشیدم و توت فرنگی های توی ظرفِ بلورِ روی میز رو به سمته خودم کشیدم.

گازه کوچکی زدم و سعی کردم حسِ مزخرفه دردی که پایان ناپذیر بود رو نادیده بگیرم و حالت تهوع رو پس بزنم. دستم رو روی شکمم کشیدم. تازگی ها عادت کرده بودم به این کار.

انگار که تمامِ وجودم میخواستن بدونن که حداقل یک نفر رو کنارِ خودم دارم. کسی که نه بشکنه من رو و نه کسی که من رو ترک کنه. تلخندی زدم. درسته فرزندم من رو ترک نمیکنه این منم که اون رو یک زمانی ترک میکنم. تنها کسی که به یادگار میگذارم...

با ویبره رفتنِ گوشی دستم رو داخلِ جیبم فرو بردم و گوشی رو باز کردم. با دیدنِ اسمِ روی صفحه دلتنگی مثل این یک ماه داخله بدنم پخش شد. اهی کشیدم و دوباره گوشی رو بعد از خاموش کردن داخله جیبم قرار دادم.

بعد از بهتر شدن حالم بلند شدم و به سمته اتاق خواب راه افتادم. گوشی رو روی میزِ درونِ اتاق قرار دادم و شلوار رو از پام در اوردم. با اینکه تازه فصل زمستان در حالِ شروع شدن بود اما نمیتونستم این عادتم رو ترک بدم. نه حالا که کوچولوی وجودم هم عاشقِ این کار بود!

پیراهنی که در سمته دیگه ی تخت بود رو در دست گرفتم و به سمتِ بینی ام بردم. یک نفسِ عمیق ازش کشیدم. درسته که از صاحبه لباس کاملا ناراحت و عصبانی بودم اما بازم این حقیقت که بوش حالم رو خوب میکرد و روحم رو جلا میداد عوض نمیشه.

ᴡᴏᴍʙ | ᴋᴏᴏᴋᴠ✔️Where stories live. Discover now