پسر زمانی که خارج شدن سر دستهی بادیگاردش را همراهه فرزندش دید، نفسی عمیق کشید. با تیر کشیدنه عصبهای مغزش، سعی کرد جلوی نالهی دردناکش رو بگیره. نگاهی به پدرش انداخت و شروع به شمارش کرد.+1...2...3...4-
و با رسیدن به چهارمین شماره، صدای پرت شدن میزه چوبی بزرگی توی اتاق پیچید. کیم بدونه کنترل بر روی خودش، وسایل کمی از جمله، مبل، میز، گلدا، لیوان و پارچ که درونه اتاق بود را پرتاب میکرد و به هزاران تکه تقسیمشان میکرد.
تهیونگ که این حالتهای پدرش رو موقعه خراب شدنه قرار دادهای کاریاش میدید، با این حرکاته پدرش آشنا بود. بعد این حرکات تنها تنه کوچک و جوانه تهیونگ بود که کیسه بوکسی برای خالی شدن عصبانیت پدرش میشد.
آقای کیم که دید دیگه چیزی برای نابودی نیست، فریادی کشید و بدونه توجه به چشمهای متعجب خانواده مین و جئون و جانگ، شروع به گریه کردن کرد!
تهیونگ که انتظاره هرچیزی رو داشت به غیر از دیدنه اشکهای پدرش، با تعجب و گیجی به مردی که به بی احساسی تمام معروف بود نگاه کرد.
پدرش دستانش را بر روی چشمهایش قرار داد و جلوی همکارهاش و افرادی که چندین سال باهاشون رفت و آمد داشت، اشک ریخت.
آقای جئون که خودش هم دیگر توانه نگهداشتنه خودش را نداشت به سمتم مر رفت و یک دستش را روی شانهی مرد گذاشت. سرش را مانند کیم به پایین انداخت و اجازهی جاری شدنه اشکهاش رو داد.
به همین ترتیب افراده دیگه نیز برای اولین بار غرورشان را کنار گذاشتند. تهیونگ که نمیدانست چه کاری بکنه با گیجی و حالی که بدتر و بدتر میشد به آنها نگاه کرد.
نمیتوانست که بگه انتظار داشت با دیدنه و شنیدن حالش گریه کنند ولی میدانست که پشته آن چهرههای سرد و حرفهای تلخ، یه چهرهی خوب وجود داره.
تهیونگ نیمچه لبخندی زد و به افرادی که مثله بچهای که مادرشان را گم کردهاند و بیپناهانه درحال گریه کردن بودند، نگاه کرد. مادرش، پدرش، عمو مین و خاله مین، مادر شوهر و پدر شوهره سابقش، عمو جانگ و خاله جانگ همه افراد با شوک به لبخنده پسر که ماننده معجزهای بر روی زخمها و دردهایشان بود، نگاه کردند.
پسر خواست بلند بشود که دید حتی تکان دادنه انگشتهای پایش هم برایش سخت بود چه برسد به بلند شدن! پس دستهای لرزانش را تکان داد و از هم بازشان کرد.
اولین فردی که به سمتم پسر پا تند کرد، پدر شوره سابقش بود و پشته سر آن پدر و عموهایش بود. آقای جئون با احتیاط و عجله پسر را بغل کرد و توانست ریز ترین استخوانهای پسر را از همین لمس هم احساس کنه.
وقتی بقیه نیز بهش پیوستن، آنها نیز تعجب کردند و شدت اشکهایشان بیشتر شد. تهیونگ بدونه اینکه بدانه چرا دارند گریه میکنند، با حوصله شروع به نوازش موهاش پدر شوهرش که ماننده شوهره سابقش اعتیاد آور بود، کرد.
YOU ARE READING
ᴡᴏᴍʙ | ᴋᴏᴏᴋᴠ✔️
Fanfiction{ رَحِــم } 5 سـال زنـدگـے، 5 سـال عـشـق بـا خـیانـت بـہ پـایـان رسیـد. پسـرے ڪـہ بـراـے عـشـقـش بـہ خـودشـ آسـیـب زد، پسرے ڪـہ از خـودش گـذشـت تـا آرزوے عـشـقـش بـہ حقـیقـت بـپیـونـده. چـطـور قـرار بـود بـاور ڪنـہ ڪـہ دیـگـہ عـشـقـے در کـار نبـود؟...