یک

311 32 7
                                    

#حلقه_ی_عشق

#1

عزیزم من با تمام وجود دوستت دارم وانقدر عاشقتم که دارم این کارو میکنم

همینجوری که داشتم عقب عقب میرفتم و اشک میریختم به صورت زیباش نگاه کردم که  از اشکاش خیس شده بود،

من داشتم برای اون اینکارو میکردم برای تنها کسی که با هر قطره اشکش صدای ترک خوردن قلبم را می‌شنیدم،

همینطور که عقب عقب میرفتم به لبه پشت بوم رسیدم و برای آخرین بار بهش نگاه کردم که چه جوری داره تقلا میکنه تا از حصار دست هایی که مانع اومدنش پیش من بود رد بشه،

روی لبه پشت بوم ایستادم و دست هامو باز کردم و به عنوان آخرین حرف لب زدم،

+دوست دارم ژان

وبعد رها شدم و تنها صدای فریاد یک نفر بود که به گوشم رسید:
_ییبو نهههههههه

.
.
.

(یک سال پیش)

«ساعت ۷صبح»

با صدای آلارم گوشی از خواب بیدار شدم، دستم رو دراز کردم وخاموشش کردم، روی تخت نشستم یکم که از گیجی خواب بیرون اومدم یادم اومد که امروز قراره با خانواده و اون دوست های رو مخ پدرم بریم سفر، اونم نه یجای خوب،
بلکه قرار بریم اون ویلای تسخیر شده کنار ساحل که مال مادربزرگم بود،
اونم یک هفته تمام و از همه بدتر این بود که باید اون لنگ دراز رو تحمل کنم،

همینطوری داشتم غرغر میکردم که صدای در امد.

☆ییبو بیدار شو وسایلت رو جمع کن ساعت ۸:۳۰باید راه بیوفتیم

هوفی از عصبانت کشیدم و با صدایی که عصبانیت چاشنیش بود گفتم

+بیدارم هایکوان بیدارم تا نیم ساعت دیگه میام بیرون...

«همون موقع اتاق ژان»

با نور آفتاب که چشمم رو میزد بیدار شدم، سرم رو برگردوندم و به ساعت روی میز نگاه کردم ساعت ۷بود.

روی تخت نشستم و بدنم رو کشیدم و به سمت حمام توی اتاق رفتم بعد از ده دقیقه اومدم بیرون و لباس پوشیدم و از اتاق اومدم بیرون و رفتم سمت آشپزخونه که خدمتکار خونه داشت صبحانه درست می‌کرد.

جلو رفتم و سلام کردم و بعد نشستم پشت میز،

مامانم از پشت بغلم کرد:
♡سلام عزیزم صبح بخیر

بعد پدرم واردشد نشست پشت میز و رو کرد به من گفت:
=چه عجب ما شمارو دیدیم جناب مدیر

از لحن بابام خندم گرفته بود،

مامان به بابا چشم غره ای رفت
♡اذیت نکن پسرم رو دو هفته خونه نبوده الان خسته است

بعد حرف مامان ژوچنگ در حالی که به همه چیز وهمه کس فحش میداد اومد و مشغول صبحانه خوردن شد.

The Circle of love Donde viven las historias. Descúbrelo ahora