My Little Hyung - KookV

3.1K 149 12
                                    

هیونگ کوچولوی‌من
ژانر: سناریو، رومنس
-----------------------

پسرک درحالی که نگاهِ خسته و بی‌روحش رو به پنجره دوخته بود نفس عمیقی کشید، انگشت‌های کشیده و باریکش روی دسته‌ی صندلی ضرب گرفته بودن.

دیوارهای اتاق مشکی رنگ بود، تنها عامل نور اتاق مهتابی با درخشش نقره‌ای به شمار می‌رفت.

دست از تماشای ماهی که مثل الماس نور خورشید رو بازتاب می‌کرد کشید، سرش رو به پشتی صندلی تکیه داد.

موهای بلند مشکی رنگش که به صورت بهم ریخته و خیس دورش ریخته شده بودن از پشت صندلی آویزون شد.

دست‌هاش خیس بود، بین دو انگشت وسط و حلقه‌ش فیلتر سیگار قرار داشت. دستش رو بالا آورد و همینطور که پوک عمیقی از قسمتِ نارنجی رنگ سیگار می‌زد نگاهش رو به سقف داد‌.

خالی بودن... این کلمه‌ای بود که جدیداً همیشه در ذهنش نقش می‌بست‌، درون مغز بهم ریخته و چند صاحبخانه‌ایش حالا کاملا سکوت پیچیده بود.

بعد چند کام عمیقِ دیگه از سیگار اون رو روی به دستش آورد، درحالی که به رد طرح سوخته نگاه می‌کرد، گلبرگ ششمِ گل رو با خاموش کردن سیگار روی پوستش طرح زد.

نگاهش از روی گلبرگ به انگشت‌هاش کشیده شد، رد سرخ روی پوستش به مشکی می‌زد.

نور مهتاب اونقدری زیاد نبود که به رنگ‌ها جون ببخشه و چشم ناچیز انسان در اثر کمبود اشعه‌های کافی برای روشنایی همه چیز رو سیاه و سفید می‌دید.

لب‌های خشک و تلخ از نیکوتینش رو زبون زدن و از جاش بلند شد.

اتاق مشکی رنگ و خالی عطرِ آهن زده بود، شاید این بو به خاطر خونی بود که دیوار های اتاق رو رنگ زده بودن.
شاید اگر صاحبخانه اجازه می‌داد خورشید به دیوار ها بتابه رد خراشِ پنجه و خون و اشک به زیبایی نمایان می‌شد.

بعد از ایستادن سیگار خاموش شده رو به پایین انداخت و با لگد زیر کفش خاموشش کرد، به سمت روشور رفت و درحالی که نفس عمیقی می‌کشید دست‌هاش رو شست.

قطره به قطره خون رو پاک کرد و به آینه خیره شد، چشم‌هاش قرمز بودند و موهای خیس از خونش باعث چکیدن قطره‌های رنگی می‌شدن.

وقت زیادی رو به مرتب کردن خودش پرداخت و عینک گردی به چشم زد.

می‌خواست لبخند بزنه؛ اما عضلات صورتش کش‌ نمی‌اومدن.

مو‌های تمیزشده‌اش رو سشوار کشید و کت بلندش رو تنش کرد، با بالا دادن یقه‌ی کت شال گردن دستبافی رو به گردن انداخت.

کتابِ همیشگیش رو دستش گرفت و به سمت در رفت، قدری تعلل کرد...

هنوزم روی صورتش نقاب سردی و بی‌تفاوتی زده شده بود، شاید هم نقاب نبود و حالا می‌خواست ماسکی بذاره.

نفس خسته و کلافه‌ش رو بیرون داد و به دست‌آویز همیشگی پناه آورد، به خواهرش فکر کرد...

به برادر کوچکتری که همه‌ی زندگیش بود و پسرک جونش رو براش می‌داد... به پسری که از خون خودش نبود ولی همه‌ی خانواده‌اش شده بود.

حتی برادری خونی خودش که تنها عامل نفس کشیدنش شده بود، به خودش که اومد متوجه شد داره لبخند میزنه... موفق شده بود.

در آخر با فکر کردن به هیونگی که بیشتر شبیه جوجه رنگی بود تکخند صدا داری زد، برق چشم‌هاش برگشته بود...

دستش رو روی دستگیره گذاشت و انگشت‌هاش رو روی دسته فشار داد، با لبخند و زندگی ای که در جریان خونش حس‌می‌کرد در رو باز کرد و اجازه داد نور زیاد بیرون ببلعتش...

تا زمانی که دوباره به اتاق تاریکش کشیده بشه اندکی وقت داشت...

TAEHYUNG SMUT SCENARIOWhere stories live. Discover now