جونگکوک با دیدن تهیونگی که لباسشو از گردنش دراورد از وحشت خشکش زده بود(البته که کنجکاوم بود)
حالا پشت تهیونگ کاملا پیدا بود.
جونگکوک به سختی اب دهنشو قورت داد، سعی میکرد ساکت باشه تا اون فراموش کنه اصن یکی دیگه هم توی اتاقه.
تهیونگِ لخت دستشو توی کمد چوبیش برد و بالاخره یک سویتشرت اورسایزی دراورد، از سرش کشیدش پایین و تنش کرد.
جونگکوک بالاخره به خودش اومد و نشست ولی دوباره خشکش زد
اینبار با صدای باز شدن کمربندی...
سرشو چرخوند تا ته رو ببینه، تهیونگ درتلاش برای دراوردن شلوارش بود و این واسه جونگکوک زیادی بود
"چیکار میکنی؟"
پسر کوچیکتر پرسید
تهیونگ خیلی اروم سرشو چرخوند تا بهش نگاه کنه، ابروهاشو بالا برده بود
"اه؟ منظورت شلوار پوشیدنه...؟"
جوری گفت انگار این تابلو ترین چیز دنیاست."من..خب برو توی حموم انجامش بده!"
جونگکوک تقریبا با گریه گفت، دستاشو توی هوا میچرخوند.
گونه های تهیونگ با فمیدن منظور حرفای پسر کوچیکتر رنگ دیگه ای گرفت.
"این اتاق منه کوک! منحرف نباش!"
ته با داد گفت سرشو به سمت دیگه ای چرخوند همچنان گونه هاش رنگی بود. جونگکوک چیزی برای گفتن نداشت پس دهنشو بست و ساکت موند.
نگاه نکردن بهش واسش سخت بود.
تهیونگ حالا که متوجه شده بود، پشت در کمدش مخفی شد و سریع شلوارشو با شلوار راحتی سیاهی عوض کرد.
تهیونگ با فکر یچیزی خشکش زد، سریع برگشت و به جونگکوک اشاره کرد
"تو حرف زدی!" پیروزمندانه گفت.
"چی-" جونگکوک بدون متوجه منظور تهیونگ شدن پرسید، دهنشو بست و ابروهاش بالا رفت لب پایینشو محکم گرفته بود
حالا نوبت اون بود چیزی بگه
"اوه بیخیااااال!"
تهیونگ سرشو چرخوند و ناله ای کرد
"بیخیالش شو جونگکوک، تموم شد دیگه " تهیونگ توضیح داد چشاشو اطراف اتاق میچرخوند. ریاکشن تهیونگ با یاداوری اینکه پسر کوچیکتر میخواد همیشه خدا عالی باشه اروم تر شده بود، همینم باعثِ همیشه دستور دادن به بقیه و خشم به ادما بی توجه به این دستور دادن میشد (اهم تهیونگ)
تهیونگ به سمتش رفت و کنارش نشست یک دستشو دور شونه های جونگکوک انداخت، همین حالاشم حس عجیبی بهش دست داده بود عجیب بود
جونگکوک هیچوقت درواقع زندگی نکرده بود اما وقتی تهیونگ با رفتار و وایب عجیبش به سمتش میومد احساس زنده بود میکرد
انگار این طبیعی ترین چیز توی زندگیشه
انگار این ساخته شده بود تا احساس درست بودن بده
جونگکوک افکارشو کنار زد، وقتی به عمیق بودن احساساتش پی برد استرس تمام وجودشو گرفت.
تهیونگ سرشو روی شونه جونگکوک گذاشت، بالای سرش به گردن جونگکوک میخورد
"ببخشید که توی حموم قفلت کردم" تهیونگ زمزمه کرد، در تلاش بود از مسخره بودن حرفش نخنده
اما جونگکوک نتونست و زد زیر خنده
"ت-تو منو توی حموووم قفل کردی!" درحالی که سعی میکرد نخنده داد زد
با خم شدن و درازکشیدن جونگکوک تهیونگ رفت عقب
"فکر کردم عصبانی هستی؟"
"احمق بودم..."
تهیونگ از دیدن اگاه بودن جونگکوک از این موضوع تعجب کرد
"تو-"
"منو ببخش ته" جونگکوک گفت در حالی که هنوز لبخندی رو لباش بود.
تهیونگ خشکش زده بود و کاملا یادش رفت چی میخواست بگه
چهره جونگکوک رنگ تازه ای گرفته بود، چشماش مثل ستاره ای توی اسمون صاف میدرخشید، با لبخندی که دندونای خرگوشیش رو نشون میداد.
اون خوشگله
تهیونگ با خودش گفت
خنده جونگکوک تموم شده بود و با دیدن خنده تهیونگ ساکت شد.
"درباره چی میخندی؟" تعجب کرده بود، لبخندی زد
"نمی-نمیدونم!"
دست پسر کوچیکترو گرفت و خودشم دراز کشید، حالا هر دو روی مبل دراز کشیده بودن و مبخندیدن بدون هیچ دلیل خاصی.
دقیقه های زیادی گذشت و همدیگه رو بغل کرده بودن و همچنان میخندیدن
صرفا چون اون یکی داشت میخندید
دلیلی خاصیم نداشت غیر از صرفا خوشحال بودن وقتی باهمن
و این عشق بود.
-------------------------------------
به دلایل خیلی زیادی مجبور به حذف ترم این ترم شدم.. این اولین ترم حضوریمونه بعد دو سال و حالا که حذف ترم کردم خیلی خیلی احساس عقب افتادن میکنم، خیلی دلم میخواد برم ولی مجبورم نرم، حالا ترم بعد که برم همه به حضوری بودن عادت کردن و فقط منم که واسم تازگی داره، خیلی خیلی حس بدی دارم این روزا، هروقت چشامو میبندم همش فکر " از همه چی عقب افتادی" میاد جلو چشام، تقریبا اصلا خواب راحتی ندارم این روزا، امیدوارم شما حالتون خوب باشه این روزا، قشنگ زندگی کنین و بخندین.

YOU ARE READING
The End |tk|
Fanfiction"تو نمیتونی با احساسات من بازی کنی جونگکوک، من ی اسباب بازی لنتی نیستم ک بازیتو کنی و بعد ولش کنی،فمیدی؟" " اوه فرشته، من هیچوقت نمیتونم ولت کنم" --------------- (ترجمه شده س) رتبه های این فف: # 1 IN VKOOK # 1 in taekook # 1 in fantasy - romance...