تهیونگ توی راهروی طولانی میدوید و به سمت اتاق میرفت، لبخندی روی صورت فرشته ش پخش شده بود.
یک طرف مغزش سرش داد میزد و میگف احمقه و دلش میخواد باز هم آسیب ببینه، پراید یک هدف از دست رفته س و باید روی خودش تمرکز کنه نه کسی که تشنه قدرته.
اما یک طرف دیگه مغزش از احساس کمک به یکی دیگه به وجد اومده بود.
روح مهربون تهیونگ در طول تمام این سال ها توسط پدر و مادرش، مشتریاش یا هر رهگذری که تهیونگ براش مثل یک هدف بود خیلی فرسوده شده بود.
اما این معنی اینکه اون نابود شده بود رو نمیداد، هنوز یک قلب مهربون و گرم داخل وجود ته بود.
چیزی که میشد هربار وقتی به خواهرش نگاه میکرد یا به کسی کمک میکرد، دید. اون قلبش با احساس چالش جدیدی با سرعت توی سینه ش میتپید.
والدینش همیشه بش مگیفتن که هیچوقت با بقیه صحبت نکنه، چون بهش ربطی نداره ولی تهیونگ میدونست صرفا به این خاطر اینجوری میگفتن تا مبادا کسی از سواستفاده خانوادش ازش چیزی بفهمن.
افکار منفیش رو از خودش دور کرد و تصمیم گرفت الان ذهنشو درگیر تیون نکنه.
وقتی بالاخره به در سیاه رنگ رسید لبخندش کم رنگ شد.
پسر بلوند به در سیاه خیره شده بود، وحشتی عحیب جایگزین هیجانش شده بود.
باید برگردی؟شاید... نه...نفس عمیقی کشید. انگار تازگیا بیشتر از همیشه نفس عمیقی میکشید.دسته طلایی در رو با دست چپش گرفت، دست راستش هم با حالت ناخوشایندی کنارش بود، عادت داشت دستش رو روی باسنش بزاره اما نمیخواست تهدید به نظر برسه، چشماش رو فشرد و خودشو مجبور کرد دسته رو سه بار به در بکوبه.
سه عدد خوبیه درسته؟
آره دوتا خیلی کمه
چهار تا هم خیلی زیاده
سه...سه بنظر خوبه.
همونطور که با خودش یکی دوتا میکرد فراموش کرد هنوز چشماش رو محکم بسته و دستش هنو محکم دسته رو گرفته. ذهنش انقد درگیر بود که حتی صدای باز شدن در رو هم نشنید و با باز شدن در و دستش که به دسته در گیر بود با شدت داخل کشیده شد. بالاخره چشماش با وحشت باز شد و نگاهش به اتاق تاریک خورد. در رو ول کرد و بازوهاش به طرز وحشیانه ای می لرزید و دنیال چیزی بود ک خودشو بگیره و نیوفته.
افتادش با قاب محکمی متوقف شد و بازوهاش توسط یک جفت دست دیگه ای محکم گرفته شد.
اوه خداروشکر نمردم.
تهیونگ در حالی که سرش رو تکون میداد به بالا نگاه کرد تا کسی که یا چیزی ک نجاتش داده رو ببینه.
متاسفانه همون لحظه کسی که نگه ش داشته بود هم داشت پایین رونگاه میکرد و باعث شده بود سر تهیونگ به فک اون بخوره.
YOU ARE READING
The End |tk|
Fanfic"تو نمیتونی با احساسات من بازی کنی جونگکوک، من ی اسباب بازی لنتی نیستم ک بازیتو کنی و بعد ولش کنی،فمیدی؟" " اوه فرشته، من هیچوقت نمیتونم ولت کنم" --------------- (ترجمه شده س) رتبه های این فف: # 1 IN VKOOK # 1 in taekook # 1 in fantasy - romance...