PART 24

1.1K 230 55
                                    

یونگی روی کاناپه خوابیده بود و نامجون و جین درست روبه روش نشسته بودن
جین سرشو روی شونه ی نام گذاشته بود و هردو محو تماشا کردنه  چهره ی بیش از حد مظلوم شده ی فرزندشون توی خواب بودن
~باورم نمیشه بالاخره قبولمون کرد
×دیگه دردو رنج تموم شد جین یه زندگی عالی برای چهارتامون میسازیم
~پنج تا ... اون کوچولویی که رو تخت خوابیدرو حساب نکردی
نامجون خنده ی بی حالی کرد
×درسته یونارو فراموش کردم
~نتونستم تو بچگی یونگی کنارش باشم اما خوشحالم که میتونم کناره بچش باشم
×خوب شد که امشب رفتیم دنبالش وگرنه معلوم نبود چه بلایی سره بچه میاد
~اوهوم ... اینکه قبولمونم کرد یکی از دلایلش همین بود ... تحت تاثیر قرار گرفته بود
× بد جنس
~بالاخره میتونم بدون فکرو آرامش شبا بخوابم نام
نامجون سره جینو از روی شونش بلندد کرد وبوسه ای روی لباش گذاشتم
×خوشحالم که بالاخره به آرامش رسیدیم
~فقط یه چیزی نگرانم میکنه
×کیم تهیونگ ... درسته !؟
~آره ... اگر بعد از چند سال برگرده و بیاد دنباله یونا اگر یه وقت اتافاقاتی بیوفته که نباید بیوفته چی؟
×فعلا به حال فکر کن برای اتفاقاته آینده بالاخره یه راهی پیدا میکنیم
.
.
×من کیفو و بقیه ی وسایلو بردم توی ماشین منتظرم تا بیاید
نامجون و با تموم شدنه حرفش به طرفش انتهای راهرو رفت
~منم میرم کارای ترخیصشو بکنم آمادش کردی بیا پرستاری
یونگی سرشو به علامته تایید تکون داد و به پوشوندن لباسه دخترش ادامه داد
با تموم شدن کاراشون هرسه حالا توی ماشین بودن و نامجون درحاله روندنه ماشین بود
یونگی با تعجب به دوربرگردونی که نامجون رد کرد نگاه کرد
_پس چرا دور نزدید؟
×درست دارم میرم که ! داریم میریم خونه دیگه
_خونه ؟ اما خونه ی من راهش از اون طرف بود
نامجون با تعجب به جین نگاه کرد
اون دو از زمانی که سواره ماشین شده بودن از توی آیینه با یونگی حرف میزدن اما حالا جین تماما به طرفه پش برگشته بود تا با یون چشم توی چشم بشه
~تو که گفتی مارو قبول کردی !؟
_الانم هنوز میگم
~پس چرا میگی راهه خونت از این طرف نیست؟
_مگه قراره من با شما زندگی کنم ؟ من خودم خونه دارم
نامجون ماشینو کناره خیابون پارک کرد و اونم مثله جین به پشت برگشت تا با یونگی چشم تو چشم بشه
×خونه ی ما انقدر بزرگ هست که بتونی حریم شخصی خودتو و دخترتو راحت داشته باشی
_مسئله این نیست ... من خودم خونه دارم
~ببین عزیزم ما متوجه هستیم که تو خونه ی خودتو داری ولی لطفا بیا پیشه ما زندگی کن اینجوری به هم نزدیکترم میشیم
_خب هروقت بخوایم میتونیم همدیگرو ببینیم مگه حتما باید پیشه هم زندگی کنیم؟
×پسرم منظوره ما اینه که میخوایم تو و یونا پیشه ما زندگی کنید اصلا میدونی چیه من پدره توام و نمیخوام پسره امگام بدونه مارک با یه بچه تنها توی اون خونه زندگی کنه .. مگه یادت رفته چند شب پیش چه اتفاقی برات افتاد ؟ من نمیتونم تحمل کنم اتاقای خونم خالی باشه بعد بچم تو اون خونه زندگی کنه .... من توی همه ی این سالا کنارت نبودم و الان دیگه نمیخوام تو بری سره کار و از این سن دغدغه ی اینکه چندتا درماه شیره خشک بگیری تا پولت تموم نشرو داشته باشی میفهمی منظورم چیه ؟ تو قبول کردی بچه ای برای کیم تهیونگ بیاری تا با پولش بتونی درس بخونی من میخوام تو بدونه داشتن هیچ مسئولیتی به فکره خودت باشی بری دانشگاه و درس بخونی و خیالتم از بابت دخترت راحت باشه
~یونگی ما تا حالا کنارت نبودیم ولی از حالا هستیم پس لطفا بزار گذشترو جبران کنیم
_من تا حالا از طرفه کسی اینطوری حمایت نشدم میدونید یکم حسه عجیبی داره برام
×کم کم بهش عادت میکنی
_پس حداقل بزارید وسایلمو از اونجا بردارم
نامجون دوباره به طرفه جلو برگشت و با خیاله راحت نفسی گرفت و خندید
×خوشحالم بیشتر از این یه دنده بازی درنیاوردی
.
.
جین رمزه درو زد و درو هل داد تا باز بشه بعد دستشو پشته کمر یونگی گذاشت و به جلو هدایتش کرد
نامجون با دوتا چمدون از پشتشون میومد و یونا که از خواب بیدار شده بود و کمی سرحال تر بود انگشتاشو میمکید
با وارد شدن به خونه و  روشن شدن لامپا چشمای یونگی کمی گشاد شد و با تعجب به همه جا نگاه کرد
~خوش اومدی عزیزم
نامجون که متوجه حیرته یونگی شده بود چمدونا رها کرد و به طرفش رفت و از پشت دستشو روی شونه هاش گذاشت
×بریم تا اتاقتو بهت نشون بدم
هرسه به طرفه اتاق رفتن و یونگی همچنان متعجب به همه جا نگاه میکرد
×چرا انقدر تعجب کردی؟
_شما خیلی پولدارید؟
~منظورت چیه؟
_خونه ی تهیونگم انقدر بزرگ نبود
×به هر حال ما هردومون وارثای خانواده ی کیمیم
_فقط خودتون سه تا اینجا زندگی میکنید ؟
~اوهوم
_برای رسیدن به هراتاق باید تاکسی بگیرم اینجوری که ! پس چرا نمیرسیم؟
×چقدر عجولی
به دره اتاق رسیدن و نامجون با رها کردنه شونه های یونگی دره اتاقو باز کرد
~اونقدرام بزرگ نیست عادت میکنی کم کم
یونگی وارده اتاق شد و چرخی زد تا همه جارو ببینه
_این اتاق به اندازه ی کله خونمه
~ما خواستیم خودت چیدمانشو انتخاب کنی پس به هرمدلی که دوست داشته باشی میتونی تغییرش بدی
×اگر بخوای اتاقه کنارم خالیه میتونیم اون اتاقم برای یونا بکنیم نظرت چیه ؟
_به نظرم همین یدونه برای جفتمون کافیه همه چیزم که هست تلویزیون ، سرویس ، حمام ، اتاقه لباس فقط یکم مدلش عوض شه بهتره چون هیچ وسیله ای مناسبه یونا نیست
~هرجور که بخوای تغییرش میدیم
*ماماااان من اومدم
~این وروجکم که رسید الان خونرو میزاره رو سرش
*بابااااا ... نیستییید؟
×بهتره بریم سوپرایزش کنیم
*اوه اوه خدای من باورم نمیشه
صدای قدم های محکمی که جنی برمیداشت تا اتاقه یونگی میرسید
که با ظاهر شدن جنی توی چهارچوبه در یونگی خشک شده به جنی نگاه کرد
*مطمئن بودم خودشه از رایحش معلوم بود .. وای خدای ممنننننن یعنی من الان برادرزاده دارم
جنی ذوق زده جلو اومد
~سلام  کیم جنی
*معذرت میخوام .. سلام
جنی دستشو جلو برد
*من جنی ام خواهرت
_متاسفم یکم تعجب کردم
یونگی دستشو جلو برد تا با جنی دست بده و یکدفعه به طرفش کشیده شد
×جنی معذبش نکن
جنی همونطور  که یونگی و یونایی که توی بغلش بودو توی آغوش گرفته بود جوابه نامجونو داد
*از الان باید به داشتنه من عادت کنه معذب چیه بابا
به خاطر فشاره زیاد صدایه گریه ی یونا بلند شد که جین با گرفتن کوله‌ی جنی از پشت اونو عقب کشید
~بچرو خفه کردی
.
.
یونگی از وقتی که اون سه تا از اتاق خارج شده بودن از اتاقش بیرون نیومده بود و حالا با تاریک شدنه هوا جین برای خوردن شام به سمته اتاقش رفت که صداش بزنه
با زدنه چند ضربه به در و دریافت نکردنه جواب لایه درو باز کرد
~یونگی !
با شنیدنه صدای شیره حموم به طرفه در حمام رفت که تونست صدای یونگیو بشنوه
_الان تموم میشه ... ببخشید عزیزم لطفا یکم دیگه تحمل کن
صدای نق زدنه یونا و حرفایی که یونگی بهش میزد جوری که انگار همرو متوجه میشه زیادی برای جین با مزه بود
با زدنه چند تقه به در دوباره یونگیو صدا زد
~عزیزم کمک نمیخوای ؟
با کمی سکوت شدن و قطع شدنه آب جین دوباره در زد
~یونگی صدامو شنیدی! میخوای کمکت کنم ؟
یونگی همونطور که یونای برهنرو توی بغله برهنه ی خودش گرفته بود لای درو باز کرد در حدی که کمی از بالا تنش معلوم شد
جین با دیدنه قطرات آب که روی مژه ها و موهای یونگی بود و صورته بیش از حد سفیدش که به خاطر فعالیت و بخار آب مثله دوتا هلو شده بود قند توی دلش آب شد
~من این بیرون منتظر میمونم یونارو که شستی بده بهم تا خشکش کنم
_اذیت میکنه
~نگران نباش من حواسم بهش هست
یونگی باشه ای گفت و دوباره درو بست
جین به طرفه تخت برگشت ... یونگی لباسای خودش و یونارو آماده روی تخت گذاشته بود
جین بلوزه یونگیو از روی تخت برداشت و به بینیش نزدیک کرد و با تمامه وجود عطرشو وارد ریه هاش کرد
~چقدر خوشبختم که کنارم دارمت
با صدای باز شدنه در با عجله به طرفه دره حموم رفت و یونای حوله پیچ شدرو از یونگی گرفت
_الان میام بیرون
~عجله نکن
جین دوباره به طرفه تخت برگشت و همین که پوشک یونارو بهش پوشوند یونگی از حموم بیرون اومد و درواقع به طرفه اونا پرواز کرد
یونگی تند تند شروع به پوشوندن لباسای دخترش به تنش کرد که جین با خنده باعثه توقفه یونگی شد
یونگی با تعجب به جین نگاه کرد
_چرا میخندی ؟
~از این نگرانیت میخندم که انقدر هول میشی وقتی هول میشی خیلی با مزه میشی
یونگی از خنده ی جین لبخندی زد
_واقعا بامزم؟
~معلومه که هستی
جین یونایی که کم کم داشت از خستگی به خواب میرفتو وسطه تخت گذاشت و روش پتو انداخت و دسته یونگیو گرفت و روی تخت نشوند
~یکمم به فکره بچه ی من باش اینجوری که نمیشه آخه
جین جلویه پایه یونگی زانو زد و با کلاهه حوله که روی سره یونگی بود شروع به خشک کردنه موهاش کرد
بعد از اینکه از نیمه خشک شدنه موهاش مطمئن شد حولرو از روی صورتش کنار زد که یونگی لبخندی به چهرش پاشید
_ممنونم
~مامان
_چی ؟
~ممنونم مامان ... منو باید اینطوری صدا کنی اولش یکم سخته ولی عادت میکنی
_باشه
جین دوطرفه صورته یونگیو گرفت و بوسه ای روی پیشونیش گذاشت
~شام آمادس لباستو پوشیدی بیا
با بیرون رفتن جین از اتاق یونگی با ذوق از جاش بلند شد و بدونه ایجاد هیچ صدایی شادی کرد
بالاخره اونم کسیو داشت که بتونه مامان صداش بزنه ... کلمه ای که گفتنش تا حالا براش آرزو بود


امیدوارم از این پارت لذت برده باشید و حداقل برای چند لحظه حس خوب گرفته باشیدو از این همه غم دور شده باشید ❤️‍🩹

خیلی دوست دارم بدونم که ریدرام چه سنو سالی ان لطفا اگر دلتون خواست سنتونو بگید

Hope (Complete)Where stories live. Discover now