part 1

151 12 3
                                    

عمارت برتانی

«چه روز قشنگی!»
مرد جوان کرکره پنجره اتاقش را باز کرد. پرده های ململ از دو سمت پنجره پرپر زد. اتاق او در طبقه بالای یک عمارت قرن هفدهمی بود.
چشمان جوان به منظره خیره ماند. گوشه ای از منطقه لیموزن انگار اشتباهی به پریگو چسبیده بود. در دشت تا افق گسترده پیش رویش
درختان بلوط پراکنده بودند. پشت سرش، ساعت بالای بخاری هیزمی، رأس ساعت سیزده، یک بار به صدا درآمد.
«این چه وقت بیدار شدن است؟ ناسلامتی تازه معاون شهردار بوساک شده ای. موقعی که من شهردار بودم خیلی زودتر از اینها بلند
میشدم.»
صدا از باغ بود: صدایی ژرف و پرطنین که از زیر یک درخت شاه بلوط کهن سال می آمد.
«داشتم وسایلم را جمع می کردم که به نیزون ببرم، پدر.»
مادر از زیر سایه درخت گفت «آمدی، سربه سر پسرمان نگذار. نگاهش کن، دست کم لباسش را پوشیده و حاضر شده.»
زن خودش را باد زد و ادامه داد «آلن جان! با این لباس های نو چه قدر قشنگ شده ای. راستی یادت نرود کلاه حصیریت را برداری. بیرون
جهنم است.»
آلن کلاه حصیریش را از روی میز برداشت و پایین رفت. راه پله بوی تند واکس می داد. چکمه های چرم و نرم جلا خورده اش کنار پلکان
بود. گل میخ کج پاشنه کفشش نشان از لنگی مختصر و راه رفتنی شل وول می داد. فرشینهای پوسیده و مندرس بر دیوار سرسرا آویخته
بود. آلن لحظه ای روبه روی تابلو نقاشی ای ایستاد که تصویری از بازار و میدان روستایی خالی از سکنه در آن نقش بسته بود.
مادرش، که از در باز جلو خانه او را می دید، با صدایی رسا به آلن گفت «این روستا را دوست داری، مگر نه؟»
«خیلی. اوتفای را هم دوست دارم. آدمهای مهربانی دارد.»
آلن به سوی والدینش رفت که در باغ نشسته بودند و می خواستند ناهار بخورند.
«امیدوارم طرحم را درباره تخلیه آب رودخانه تأیید کنند و آنها هم، مثل ساکنان بوساک، از آن راضی باشند.»
پدر سرش را توی روزنامه فروبرد و زیرلب گفت «دیشب خیلی دیر خوابیدی. فکر کردم مراسم امروز را فراموش کرده ای.»
«نه، پدر. هیچ وقت جشن اوتفای یادم نمی رود. همه دوستانم آنجا هستند.»
آلن به سمت مادرش رفت و او را در آغوش گرفت. مادرش زنی بود با موهایی تیره و چشمانی آبی. گونه های پسرش را نوازش کرد و گفت:
«آه، چه پسر عزیزی هستی. چه قدر ساده دل و خوبی. اصلا به دنیا آمده ای که دل ببری. همیشه شادی. هیچ وقت لبخند از روی لبهایت
پاک نمی شود. چشمانت هم که مثل آسمان است.»
پدر چشمانش را چرخاند و از این همه مهر مادری معذب شد.
آلن پناه برد به سایه درخت شاه بلوط.
«اینجا چه خنک و خوب است. سایه اش توی این هوای گرم و دم دار می چسبد. انگار اصلا به همین قصد اینجا کاشته شده.»
ناگهان مادرش با دلواپسی گفت «خب به جای این که بروی جنگ، همین جا زیر این درخت با ما بمان. ای خدا، هفته بعد به لورین
می روی، برای جنگ با پروس. چرا باید به جبهه بروی وقتی شورای پزشکی به خاطر بنیه ضعیف معافت کرده؟ دوست داری از دلواپسی
دق کنم؟ وقتی پریگو بودی، خیلی راحت میتوانستی شماره ات را با یکی عوض کنی؛ فقط هزار فرانک برایمان هزینه داشت. آلن، اصلاً
به من گوش می دهی؟»
پدر عصبانی شد و گفت «ماگدولن لوئیز، تا حالا صدبار به ات گفته چرا. این موضوع قرعه کشی اصلا برایش خوشایند نیست. چون
پسرهای فقیری که قرعه شان خوب درمی آید آن را به بچه پولدارهایی میفروشند که قرعه بد به نام شان افتاده و به جای آنها به جبهه
می روند.»
«مادر، در منطقه نونترون همه مرا می شناسند و دوستم دارند. من چه طور می توانم توی چشم پدر و مادری که پسرشان به جای من به
جنگ رفته نگاه کنم؟ از خجالت آب می شوم. درست است که پای من کمی می لنگد، ولی احتمالاً مرا بفرستند به هنگ سواره نظام. آن جا
هم که دیگر مشکلی ندارم.»
آلن با صدای رسا به نوکر خانه شان، که زیر درختی داشت چرت می زد، گفت «پاسکال، لطفا اسبم را زین کن.»
مادرش غافل گیر شد.
«با ما غذا نمی خوری؟ عدس و گوشت داریم با همان پنیری که دوست داری.»
«نه، به جشن که رسیدم همان جا غذا می خورم، د قهوه خانه مونیه با محضردار مارتن قرار دارم.»
پدرش پرسید «چرا؟»
«قبل از این که به جبهه بروم، باید کمی کارهایم را راست ورین م. به برتی، همسایه بینوایمان، قول دادم برایش گوساله ای بگیرم. چند
وقت پیش گاوش توی مردابهای نیزون غرق شد. به کشاورزی د ر هم گفته ام کمکش می کنم تا سقف طویله اش را تعمیر کند.
توفان هفته پیش خرابش کرد. باید در اوتفای بگردم دنبال بروت ن ودتر دست به کار شود. قبل از این که به لورین بروم باید زودتر
کاری برایشان بکنم.»
آلن نزدیک مرغزار ایستاد و گوش سپرد به وزوز زنبورها و جیرجیر زنجرهها. چکاو کوچک نغمه ای خواند، سپس بال گشود و به سمت
بوته زارهای خشک رفت.
مادر حس می کرد حالش خوش نیست. «سرم گیج می رود.» زن بنیه اش ضعیف بود، حالا با رفتن پسرش به جبهه بدتر هم شده بود.
«به خاطر گرماست، مادر.»
«تو این روزنامه چه نوشته؟ حرفی از پروس نزده؟ در رایشس هوفن و فورباک شکستشان دادیم یا نه؟ عینکم پیشم نیست.»
آلن روزنامه آوای دوردونی را از کنار بشقاب پدر برداشت. پدر از پر چشم به روزنامه نگاه می کرد، اما چیزی نمی گفت.
«روزنامه امروز است؟ سه شنبه ۱۶ اوت ۱۸۷۰. بله، مال امروز است.»
تیتر خبر را که دید شوکه شد. تصمیم گرفت ستون کوتاهی از پایین صفحه اول بخواند.
خشک سالی همچنان ادامه دارد و شرایط از قبل وخیم تر شده است. آب شهرهای بزرگ جیره بندی شده و در بعضی مناطق به هر
شهروند فقط چهار لیتر در روز آب می دهند. مردم، در مناطقی که رود و چشمه ای در آن نیست، باید مسافتی طولانی پیاده بروند تا به
جوی آبی برسند یا مجبورند برای تهیه آب پول بپردازند.
مادر نوشته روزنامه را تأیید کرد. «راستی که عین جهنم شده.»
« چرا بعد ناهار نمی روی توی اتاق پذیرایی کمی پیانو بزنی؟ آن جا خنک تر است.»
پاسکال اسب گهر و سرحال آلن را پیش آورد و افسارش را به او داد. وقتی آلن سوار شد، مادرش به او توصیه کرد که تا هوا تاریک نشده
برگردد.
«مادر، من بیشتر از سی سالم است! تا اوتفای فقط سه کیلومتر راه است. می روم دوری می زنم، سلامی به دوستانم می دهم و زود
برمی گردم. نگران نباش. خیلی زود می بینمتان.»

آدم خواران _ ژان تولیWhere stories live. Discover now