part 7

24 7 0
                                    

ظاهرا تهدید موندو بی تأثیر نبود، چون همه مشتریها بیرون دویدند و به بقیه
گفتند موندو با اسلحه می خواهد بکشدشان. جماعت مجنون سمت میدان روستا عقب نشستند و آلن لحظه ای تنها ماند. مزرا و دوبوا به
سمتش شتافتند و با کمک بوتودون و برادرزاده والی بلندش کردند. همین که می خواستند او را داخل قهوه خانه ببرند، کسی در را محکم
بست: یک دست آلن شکست و سه انگشتش قطع شد! در آرام به عقب پس رفت و آلن خواست با تنها چشم سالمش مکان
تازه تعمیر شده را ببیند. اتاق چوبی پرنور و دلبازی بود. تنها توانست صدای تیک تیک ساعت طلایی روی بخاری را بشنود. پاندول ساعت
لحظه ای از پشت شیشه اش برق زد. کاغذدیواری طرح گل دار ظریف و زیبایی داشت. تصویری از همدرد خود، مسیح مصلوب در جلجتا"
را دید که بر روی دیوار کوبیده بودند. پایین آن شمایل آبگینه ای بود که آلن برای نخستین بار انعکاس تصویر خودش را در آن دید.
سرش توپچه خون شده بود. مرگ در چشم راستش لانه کرده بود. صورتش باد کرده و از درد میسوخت. بر تپه خون صورتش، چال و
حفره های زخم دیده می شد. چهره اش دیگر قابل شناسایی نبود و نمی شد تشخیص داد که او کیست. آلن تبدیل به موجودی خوار و
مفلوک شده بود. نیم تنه برهنه اش از ریخت افتاده و کل اندامش وارفته بود. در انعکاس آبگینه مردی را پشت سرش دید که با تبری در
دست به سوی او می آمد. او ژان برویه بود، یکی از خرده مالکان این اطراف. دوست دوران کودکی هم بودند و با هم خانه درختی
می ساختند. حالا او نابکاری شده بود که می خواست کار را یکسره کند. قدم به قدم سمت کسی پیش می آمد که هیچ آزاری به او نرسانده
بود. آلن چرخید و تنها چشمش را به سوی او گرداند و با کلمات نامفهومی گفت «بزن! تو هم بزن!»
فک آلن از چند جا شکسته بود و نمی توانست درست حرف بزند. منتظر مانده بود تا ضربه نهایی تبر را بخورد و راحت شود اما بوتودون
دلاورانه دسته تبر را گرفت.
«نزن برویه! امانش بده!»
بوتودون با این که هم ولایتی آلن نبود ولی از همه بیشتر حمایتش کرده بود. مزرا و دوبوا قدم پیش نهادند و با کمک هم بوئیسون و
برادران کامپو را عقب راندند. آنتونی، که دید اوضاع پس است، از مونیه خواست به کمک شان بیاید. صدای قهوه چی از توی سرسرا
درآمد.
«این پروسی را از قهوه خانه ام ببرید بیرون. مگر دیوانه شده اید؟»
آنتونی با عصبانیت فریاد کشید «پروسی نیست. او آلن دو مونی است.»
مونیه نگاهی به آلن انداخت. «این مرد آلن دو مونی است؟ نه. او این شکلی نبود. قیافه اش را نمی شناسم! اگر پروسی باشد چه؟ این جا را
به بدبختی تازه تعمیر کرده ام! اگر مردم بریزند این جا خانه خرابم می کنند. بروید بیرون! ببریدش!»
«او همان کسی است که به تو پول قرض داد تا این جا را مرمت کنی. حالا دیگر قیافه اش یادت رفته؟»
«من تا حالا هیچ وقت از هیچ پروسیای پول قرض نگرفته ام.»
آلن خواست به او بگوید که خود خودش است، ولی حرفش فهمیده نمی شد و اداهایش بیشتر باعث رعب و وحشت مونیه شد.
و
قهوه چی به آنتونی گفت «صدای آقای دو مونی اصلا این شکلی نبود. این از لهجه اش معلوم است خارجی است. یک کلمه از حرف هایش
را نمی فهمم. آلمانی حرف می زند؟»
سپس مونیه در را محکم توی صورت او بست. یکی به سمت آلن سنگی پرتاب کرد که به دیوار خورد. مونیه از ترس برگشت. آلن خم شد
و سرش را توی دستهایش جمع کرد. بنایی که به شوخ طبعی و رقص معروف بود نگاهی حیله گرانه به آلن انداخت و لبخند موذیانه ای
بر لبش نقش بسته بود.
«پس آن گزارشی که این آقا قرار بود به دولت بفرستد همه اش کشک بود. او برای احیای رودخانه نقشه نکشیده بود. همه این مدت
داشت نقشه می کشید تا غذایی برای دامهای ما نماند!»
«واقعاً ما را چه فرض کرده؟ بیایید لباس هایش را دربیاوریم و نشانش بدهیم با کی طرف است. لختش کنید! پروسی را لخت کنید!»
خودشان را پرت کردند روی او و شلوار از پایش درآوردند. حالا آلن کاملا برهنه شده بود. حمله را شروع کردند. شکنجه تمامی نداشت.
«وقتش که برسد به امپراتور می گویند چه کسی کنکش زده و مزد همه مان را می دهد!»
«چه پاداشی بگیریم!»
بچه ای با تیرکمان دماغ آلن را نشانه رفت.
آنتونی صدایش را بلند کرد. «آهای مردم! بیایید از این مرد بینوا حمایت کنید. چه کسی قدم جلو می گذارد؟ بیایید جلو این ستم را بگیریم.
کی با ماست؟»
هیچ کس جواب درخواستش را نداد. مردم فقیر یک صدا پشت سرهم می گفتند که امپراتور به خاطر این کارشان به آنها پول می دهد. پول
برایشان خیلی مهمتر بود. پس بی وقفه با مشت به جان آلن می افتادند و ضربه هایشان را به شکم و صورت آلن میزدند. معلم اوتفای
با سبیل دراز و پرپشت و شلوار سفیدش به کله آلن می کوبید: طوری که انگار می خواهد توپی را شوت کند. پاچه شلوارش از خون سرخ
شده بود. حتی او هم کاملا تحت تأثیر جو جانیها قرار گرفته بود. در این هنگام، آلن به کشتی شکستهای میمانست که میان امواج وحشی
دریا گیر افتاده و، با دکل و بادبان خردشده، همچنان نمی خواست غرق شود. او میان توفانی از لگدها می چرخید و پرت میشد.
چوب کاری اهل لاشاپل، انگار که برای این کشتی ویران شده ساحلی یافته باشد، با صدایی بلند نعره زد «آنجا! ببریمش بازار غلات!
امسال هیچ غلاتی هم نداشتیم. ببریمش آنجا و چهارتکه اش کنیم!»
روح آلن، که حالا همچون کشتی توفان زده ای بود، دوباره باید آماده حرکت می شد.

آدم خواران _ ژان تولیWhere stories live. Discover now