کهنه فروش پیر قپانش را بین پاهایش گرفته بود و با بطری شرابی که در دست داشت ، شوریده و درمانده مینمود. از این که پسرش را به خاطر مقداری پول فروخته بود تا جانشین کسی دیگر شود بسیار آشفته بود.صدای مردم بیشتر و بلندتر می شد. گروههای کوچک دور هم جمع می شدند. هوا به گرمی تنور بود. آلن با روستاییانی که به نظر مهربان می رسیدند حال و احوال می کرد و با آنها دست می داد. خرده مالکانی مثل خودش توی جمعیت می چرخیدند و دنبال معامله می گشتند. آنها را می شد خیلی راحت از برد کارگرانشان چانه می زدند و صحبت درباره جزئیات معامله را به روز سن میشل می کردند ـ سن میشل روزی بود که ارباب ورعیت به تسویه حساب سالیانه می پرداختند. نفیس شان تشخیص داد. می ایستادند و با پیپر آنتونی، همسایه و دوست آلن، به او نزدیک شد و گفت «آهای آلن! می خواستم بابت انتخابت در شورای شهر بوساک به ات تبریک بگویم. نماینده ای بهتر از تو نمی شد به آنجا بفرستیم.» ژان فردریک، سنگ تراش اهل بوساک، هم جلو آمد و گفت «پدرت باید خیلی به خودش افتخار کند!» بعد پرسید «این روزها همه درباره نیزون حرف می زنند. برنامه ات برای احیای این رود چیست؟ قرار است چه کار کنی؟» «ژان فردریک، راستش جریان رود قطعاً باید به مرور زمان تغییر کند. الآن آب زیادی در مزارع به هدر می رود. باید کاری کنیم که آب به سمت زمینهای بایر هم برود تا مراتع بیشتری داشته باشیم. این طوری دشتهای خشک مان سبز و آباد می شود و نسلهای بعد هم از این نعمت استفاده می کنند. من امروز صبح گزارشم را در این مورد نوشتم و به زودی آن را برای دولت می فرستم.» ژان دست آلن را محکم توی دستانش نگه داشت. «واقعاً اگر بتوانی این آقایان وزیر را قانع کنی، کاری کرده ای کارستان!» پیپر هم لب به تحسین آلن گشود. «تو باید برای نمایندگی مجلس هم خودت را نامزد کنی.» «آه، همین یک وظیفه برای من کافی است. نهایت جاه طلبی سیاسی من تا همین جاست.» سپس از سنگ تراش پرسید که آیا می داند نجار فایمارتو را کجای این جمعیت می تواند پیدا کند. «بروت را می خواهی؟ توی قهوه خانه دیدمش. یادم نمی آید کدام قهوه خانه بود. توى إلى موندو بود دیدمش یا قهوه خانه مونیه.» آلن به دو قهوه خانه ای چشم دوخت که وسط روستا قرار داشتند. هر دویشان پر از آدم هایی بودند که دور میزها گرد آمده و بطریهایشان را بالا می بردند. توی قهوه خانهها جای سوزن انداختن نبود و بعضیها بیرون نشسته بودند و آنا موندو، دختری که دوست داشت خواندن و نوشتن یاد بگیرد، با صراحی شراب بین مشتریها می چرخید. دختر رفت و برای دلالان اسب که کنار باغ کشیش لم داده بودند شراب ریخت. مردها جامهایشان را به هم می زدند؛ جامهایی که پرتوشان، زیر برق آفتاب، چشم را می زد. «بنوش به سلامتی امپراتورا به امید پیروزی برای نابودی پروس و مرگ بیسمارک! اگر جرئت داشت پای کثیفش را توی اوتفای بگذارد. آن وقت درسی به اش می دادیم که تا ابد یاد پروسی جماعت بماند!» آنا رفت طرف کارگرها و چرخ سازها و جام آنها را هم پر کرد. «چه مشرویی برایمان آورده ای؟» «شراب سفید.» مردان کمی از آن نوشیدند و نظر دادند. «لعنتی، عجب مردافکنی است.» سه سکه دادند به دختر، هر چند به نظرشان گران می آمد. آنا دخترکی بود رنگ پریده و تودل برو، با چشمانی درشت و سیاه که همیشه لباس های خاکستری و سبز میپوشید. از میان مردان راهش را گرفت و رفت زیر آفتاب، کنار دوره گردی که چندتایی روزنامه دستش گرفته بود. روزنامه فروش تازه از نوترو آمده بود و داشت تلاش می کرد تا روزنامه هایش را بین مردم آب کند. جماعتی دورش حلقه زده بودند و حتی کسانی که دو سه کلمه ای بیشتر بلد نبودند، می خواستند با سرک کشیدن به تیتر اول روزنامه آوای دوردونی از اخبار جدید سر دربیاورند. بعضی ها هم که روزنامه را برعکس گرفته بودند. «کسی هست برایمان بخواند ببینیم چه خبر شده؟» مرد چهارشانه ای با کت فراک مشکی جلو آمد و با صدای بلند تیتر اولی را خواند که آلن نمی خواست برای مادرش بخواند. شکست در فروش ویلر، رایشس هوفن، ورت و فورباک. بعد مقاله پایینش را خلاصه وار خواند و اعلام کرد، «اوضاع برای ارتش فرانسه، آنقدرها که باید، خوب پیش نمی رود. مرزها را گرفته اند. امپراتور شکست خورده. مهماتمان هم تمام شده.» آلن آن صدای متکبر را شناخت. صدای پسرعمه اش بود؛ کامی دو مایار. «این جنگ احمقانه، که آقایان می گفتند قرار است “پر از شوروشعف" باشد، الآن تبدیل شده به یک فاجعه. حالا وزیر جنگ فرموده اند که ما بیش از پیش آماده ایم. با پای پیاده از پاریس تا خود برلین می رویم و نابودشان می کنیم." انگار خبر ندارد توی رایشس هوفن چه ، قتل عامی صورت گرفته.» پیاروتی که روی سنگ چینی نشسته بود سرش را کمی بالا آورد و به کامی دو مایار نگاه کرد. حرفهایی که این مرد جوان برای مردم زد، مثل مشتی بود که به شکمشان خورده باشد. یکی از توی جمعیت به اعتراض فریاد کشید «اینها همه اش مزخرف و دروغ است! چنین چیزی امکان ندارد! اصلا تو چه می دانی؟ می خواهی بگویی امپراتور ما که اتریش را در ایتالیا شکست داد و روس ها را در کریمه، حالا نمیتواند با پروسی ها مقابله کند؟» دو مایار جواب داد «ارتش مجبور شده از موزل عقب نشینی کند. خودت بیا بخوان! توی روزنامه نوشته.» سکوت بر روستاییانی حاکم شد که دوروبر دو مایار بدخبر می چرخیدند. خیلی هاشان سر به زیر افکنده و عده ای هم به نقطه ای در دوردست خیره مانده بودند. ناگهان کارگری از اهالی ژاورلاک، که دیگر پولی ته جیبش نداشت تا گیلاسی مشروب بنوشد، برآشفت و گفت «تو احمقی!» چوب بر به مگسی که روی انگشتانش راه می رفت نگاه کرد و گفت «فکر کردی کی هستی؟ ما هم به قدر تو بلدیم روزنامه بخوانیم.» مگس پرواز کرد و روی بینی قصاب فرود آمد. قصاب هم فریاد زد «فرانسه هیچ وقت عقب نشینی نمی کند.» اما دو مایار سمج تر از این حرف ها بود. با گفتن این که جنگهای کذایی خونبارتر از چیزی بوده که در روزنامه نوشته شده، ترس و وحشت بیشتری بین جمعیت انداخت؛ جمعیتی که هر کدام شان سربازی آشنا یا فامیلی توی جبهه ها داشتند. گفت که دولت تعداد واقعی کشته ها را اعلام نمی کند تا مردم هول برشان ندارد. و باز گفت که جنگ را باخته اند و ناپلئون سوم شکست خورده و هیچ بعید نیست پروس فرانسه را اشغال کند. بعد عقب نشست و آهی کشید و گفت «جای تأسف دارد.» اما هیچ کس آه و تأسفش را نشنید. تفسیر بدبینانه او از اوضاع اوقات مردم خشمگین را سخت تلخ کرده بود. خری از دور عرعر کرد. خوکها پوزه هایشان را به نرده می کوبیدند. دو مرد، با پیش بندهای چرمین، سیخک خود را پشت گاوهایشان فروبردند. حلبی سازها با تخماق روی دیگهایشان می کوبیدند. دلالان اسب، با شلاق هایی که از شانه شان آویزان بود نزدیک آمدند. صداها از هر طرف بلندتر میشد. مستی شراب هم حالا دیگر کله جمعیت را گرم کرده بود. یک روستایی که چهره اش را با دستش پوشانده بود و جرئت نمی کرد سر بالا کند زیرلب غرید «آدم چه حرفهایی از دهان مردم می شنود! چه طور بعضیها از این وضع خوشحال می شوند؟» فردی که از شراب ارزان شنگول شده بود فریاد کشید «زنده باد مجاهدین!» ژان ژان، نوکر کامی دو مایار، که نزدیک اربابش ایستاده بود، شستش خبردار شد که هوا پس است. بازار کساد، قحطی و خشکسالی، حالا هم ترس از هجوم بیگانه، فضا را به شدت مسموم کرده بود. سریع در گوش اربابش چیزی زمزمه کرد. وقتی دو مایار سرش را چرخاند تا برود، آلن او را از پازلفیش شناخت که همیشه به مدل شاه لوبی فیلیپ درستش می کرد. ناگهان جوان متکبر پا به فرار گذاشت و با دست هر کسی را که دوروبرش بود کنار زد و از روی حصار سنگی پرید و جست زد به طرف راست جاده. پشت سرش، ژان ژان مثل برق می دوید. هر دو به سمت زمینهای شیب دار تاختند و کمی بعد پشت نیزارها از نظر ناپدید شدند. سه روستایی از روی حصار پریدند تا دنبالشان بیفتند، اما به خاطر چاروقهایی که به پا داشتند، خیلی از آنها عقب ماندند و از تعقیب شان پشیمان شدند. دو مایار و نوکرش تا جایی که نفس داشتند دویدند. مردم از این که آنها را مفت ومسلم از دست داده اند، خیلی خشمگین بودند. سه تعقیب کننده از روی حصارک سنگی به سوی جمعیت برگشتند. آلن لنگان لنگان سمت آنها رفت و گفت «آرام باشید رفقا. چه خبر شده؟» دستفروشی گفت «او پسرعمه تو بود. داشت داد میزد “زنده باد پروس!" مگر نشنیدی؟» «چی؟ نه آقا، کوتاه بیایید. من خودم این جا ایستاده بودم. اصلا نشنیدم چنین چیزی بگوید. مطمئنم دو مایار آن قدر عقل توی کله اش هست که "زنده باد پروس!" و "مرگ بر فرانسه!" نگوید. مسخره است.» «متوجه نشدم، چی گفتی؟» «چی گفتم؟» «الآن گفتی "مرگ بر فرانسه"؟» «چی؟ معلوم است که چنین چیزی نگفتم. نه، منظور من...» «خودت گفتی. با گوشهای خودم شنیدم که گفتی "مرگ بر فرانسه".» «نخیر آقا. بنده به هیچ وجه...» دست فروش به آدمهایی که کنار دیوار ایستاده بودند اشاره کرد و گفت «هر کس که شنید این آقا گفت "مرگ بر فرانسه" دستش را ببرد بالا» یکیشان دستش را بلند کرد و گفت «بله. من هم شنیدم که گفت “مرگ بر فرانسه”.» چند دست دیگر هم به هوا رفت. پنجتا. بعدش شد ده تا. بعضی از مردم سؤال را هم نشنیده بودند، ولی چون می دیدند بقیه دستهایشان را بالا می بردند آنها هم بالا میبردند. هر کسی از بغل دستیش میپرسید چه خبر شده. «یکی گفته مرگ بر فرانسه!» کم کم آن قدر دست بالا رفت که گویی همه می خواستند شهادت بدهند. «کی بود گفت مرگ بر فرانسه؟» «این بود!» ژان کامپو آمد سمت چپ آلن و گوشش را پیچاند. برادرش اتیین افسار اسب را رها کرد و آمد مشت محکمی حواله شکم آلن کرد. ژان فردریک سنگ تراش آمد سمت راست او و مشت محکمش را کوباند توی سینه آلن. آلن افتاد روی زمین خاکی. نفسش به زحمت بالا می آمد. چشمانش سیاهی رفت و بسته شد. به جای شنیدن دادوفریاد مردم، منتظر بود تا کسی مداخله کند یا حرف محبت آمیزی به او بزند. «کثافت! پست فطرت!» چشمانش را باز کرد، سرش را بالا برد و ده ها صورت عصبانی دوروبر خودش دید. چشمان آنها که تا چند دقیقه پیش مهربانی در آن موج میزد، حالا زهری در خود داشت که آدم از دیدنش به وحشت می افتاد. آلن نفسی تازه کرد و برخاست تا با آنها صحبت کند. خس خس کنان گفت «اشتباه می کنید، رفقا. سوءتفاهم شده!» مردی مشتش را سمت او نشانه گرفت و گفت «از پیروزی دشمن خوشحال می شوی، هان؟» «نه، چرا باید خوشحال شوم؟» «داری می خندی!» «کی خندیدم؟» «آنها ما را می کشند و تو می نشینی تماشا می کنی!» «نه. هفته بعد خودم هم میروم تا برای خاک فرانسه بجنگم.» «برای پروسی ها پول می فرستی!» «چرا وقتی دارم وارد ارتش میشوم برای دشمن پول بفرستم؟ مگر دیوانه شده ام؟» پیپر آنتونی جلو آمد و آلن را دید که رنگ به چهره اش نمانده. «زود از اینجا برو.» این را آهسته در گوش آلن گفت. آلن برگشت تا فرار کند، اما راهی نداشت. یک عده از سنگ چین بالا رفته بودند و مراقب بودند که او، مثل آن دو نفر، پا به فرار نگذارد. هر چند با پای لنگی که آلن داشت، اگر خودش هم می خواست، نمی توانست خوب بدود. دنیا دور سرش شروع کرد به چرخیدن. آلن دید پیاروتی قپانش را سفت چسبیده و آهسته سمتش می آید. پاهای آلن مثل شلوارهای مندرسی که به کهنه فروش می داد وارفته بود. سعی کرد مثل گوساله های تازه به دنیا آمده آنتوان لشل تعادلش را حفظ کند. اما خود آنتوان لشل یقه آلن را گرفت و چرخاند و مثل غریبه ها با او رفتار کرد. «آشغال عوضی!» فکر کرد همه اینها یک کابوس است. دوروبرش را نگاه کرد تا شاید چهره ای بیابد که عاری از نفرت باشد. عده ای پس گردن پییر آنتونی را گرفتند، هلش دادند و فریاد زدند «گمشو از این جا برو!» آلن هرگز در عمرش چنین جنونی ندیده بود. روستاییان داشتند همه چیز را به یک شوخی وحشتناک تبدیل می کردند. «دوستان عزیزم. رفقای من!» آلن بیهوده می کوشید نظم و آرامش را برگرداند اما تنها پاسخی که به درخواستش می دادند فحش و ناسزا بود. حالا دیگر روستاییان هیچ اهمیتی به دستاوردها یا موفقیتهای آلن نمی دادند. این چیزها دیگر اصلا برایشان مهم نبود. آلن وسط توفانی از خشونت و گردبادی از اهانت گیر افتاده بود. سرنوشت آلن چه بی رحمانه رقم می خورد. گیر افتادن بین این مردم چه مهیب و ترسناک بود... بازیچه دست خرس وحشی بودن بهتر از این است... ترکه و چوب بود که همین طور پشت سرهم به هوا می رفت و بی رحمانه بر صورت آلن فرود می آمد. با قمچی اسب کتکش میزدند. لباسهای تمیزش کثیف شد و دکمههایش افتاد. شرایط از کنترل خارج شده بود. کسی از دور سیخونکش را پرت کرد سمت کلاه حصیری آلن و آن را از سرش پراند. غریو احسنت و آفرین در هوا پیچید. «آفرین! عجب ضربه ای!» آلن خواست کلاهش را بردارد ولی آن را قاپیدند و بین جمعیت دست به دست پرت کردند. مردم کلاه را می چرخاندند و روی سرشان می گذاشتند. پشت جمعیت، یک موش گیر، با یک تشت حلبی، دام پهن کرده بود و منتظر بود موشی بگیرد و بکشد. مورو پیر در دکانش به بچه ها می گفت بیایند و با سنگ جوجه خروسی را بکشند. «سه تیر، یک سکه. هر کس با سنگ یکی از این خروسها را بزند و بکشد برنده است.» آنا موندو، که به دیوار باغ کشیش تکیه داده بود، وحشت زده آلن را نگاه می کرد. نگاه جذاب و درعین حال شکننده اش، نشان از لطافتی بیکران داشت. دختری به ظرافت طبع او، مردی را می دید که داشت جلو چشم همه تکه تکه میشد. آلن ترسیده بود. به کسی احتیاج داشت تا بیاید و نجاتش دهد. خوشبختانه آسمان دهان باز کرد و روستایی ای به نام فیلیپ دوبوا، با لباس سرهمی، و مزرا، چوب بری ریشو، جلو آمدند تا پادرمیانی کنند. آسیابانی اهل کونزاک، به نام بوتودون، هم پا پیش گذاشت. «دست نگه دارید!»