در راه جشن
در مسیر، آلن غرق در رؤیا بود و آرام و سبک بار به مناظر اطرافش مینگریست. اسبش یورتمه می رفت و یال پریشانش در باد پیچ و تاب
می خورد. جاده خاکی را تاکستانهای مست محصور کرده بودند و آفتاب داغ می کوشید خوشههای انگور را پرورده و شیرین کند. گرمای
خفه کننده دهان زنجره ها را هم بسته بود. چشمان آلن سنگین شد و شروع کرد به چرت زدن. زیبای خفته می خوابد. سیندرلا چرت
میزند. همسر ریش آبی چه طور؟ منتظر برادرانش میماند. بندانگشتی، دور از آن غول بسیار زشت، روی چمنها دراز می کشد.
وقتی چشمانش را باز کرد، سیل جمعیت را پیش روی خود دید: از تاجر و پیشه ور گرفته تا کارگر و دست فروش، همه مثل گله غاز یک جا در
این بازار جمع شده بودند. برخی ایستاده بودند. برخی دیگر خرهایشان را می کشیدند؛ عده ای گاری به دست داشتند و به جشن
می رفتند. خلاصه بازار شام بود. آلن خودش را توی جمعیت چپاند و دو کشاورز اهل منزاک را شناخت.
«سلام اتیین کامپو. چه طوری ژان؟»
برادران کامپو به رسم ادب کلاه شان را از سر برداشتند.
«روزتان خوش آقای دو مونی.»
اتیین هم سن وسال آلن بود؛ او اسب گنده ای را می کشید. ژان حدودا بیست ساله بود با موهایی وزوزی و نامرتب.
آلن پرسید «اسب بارکش تان را چرا آورده اید؟»
«شاید به ارتش فروختیمش. به اندازه کافی اسب ندارند. گاهی تدارکاتچیهای ارتش می آیند این جور جاها تا برای جبهه اسب بخرند.»
«که این طور. پس اسبهامان روی ماه پروسی ها را می بینند! وقتی برای خدمت نام نویسی کردم، بهشان گفتم اسب کهرم را هم با خودم
می آورم و بعد هم می دهمش به ارتش.»
ژان با تعجب پرسید «یعنی شما می خواهید به جنگ بروید آقای دو مونی؟ پس پای معلولتان چه؟ نتوانستید قرعه خدمتتان را با کسی
تاخت بزنید؟»
«پسرکی بود اهل بس که گفت حاضر است قرعه اش را به من بفروشد تا جای من به جنگ برود. قبول نکردم. چند روز دیگر خودم
می روم تا برای کشورم بجنگم.»
«قرارگاه تان کجاست؟»
«فعلا منتظر فرمان حرکتم. قرعه شماها چه طور بود؟ خوب درآمد؟»
برادر بزرگتر با خوشحالی گفت «بله، خداراشکر هر دویمان شانس آوردیم.»
او آدم بسامان و خوش قلبی به نظر می رسید. بدنی داشت ستبر با سبیل و پیشانی پهن و چشمانی درشت. وقتی به اسبش نگاه کرد، اشک
توی چشمانش جمع شد. اسبش به زودی به جنگ می رفت. مشتش را گره کرد و کوشید به چیز دیگری فکر کند.
آلن از آنها جدا شد و از کنار چند خر خسته و بی حال گذشت. پالانشان پر از طالبی خوش بو بود. اهالی مناطق دیگر هم آمده بودند تا
چیزی بفروشند. یکیشان گفت «دوست دارم طوری برقصم که انگار فردایی در کار نیست!» او سنگ تراشی بود که از عشق حرف میزد و
عیش و شادی.
دشت برهوت بود اما گلهای دوستی سر راه آلن شکوفه میزد. او به راه خود ادامه داد و به چند نفری سلام کرد. صداهای گرمی به
گوشش می رسید.
«روزبه خیر جناب دو مونی.»
«چه طوری آلن؟ حال مادرت چه طور است؟»
فرانسوا مزیر که کشاورزی بود اهل پلامبو ـ نزدیک به اوتفای ـ داشت به مردی می گفت که آمده دوتا گوساله اش را بفروشد. در بین
حرف هایش چیزهایی می گفت تا لهجه محلی طرف را مسخره کند. آلن مردی را که کنار فرانسوا مزیر بود می شناخت. او کهنه فروش
میانسال و شوخی بود که با خر کوچکش همه جا می رفت و لباس های کهنه و مندرس آدمها را می خرید. بعضی وقتها هم مردم
لباس هایی را که دیگر به دردشان نمی خورد مفت به او می دادند. همه کهنهها را می ریخت توی گونیش و به تیویه می برد تا آنجا
آبشان کند.
آلن به او گفت «پیاروتی باید سری به خانه ما بزنی. کمی لباس برایت جمع کرده ام. میتوانی آنها را ببری. پول هم نمی خواهد بدهی.»
کهنه فروش کلاه گنده اش را از سر برداشت و جواب داد «دست شما درد نکند. هفته بعد می آیم. شما در برتانی زندگی می کنید؟ در ناحیه
بوساک، درست است؟»
«آفرین، هر وقت رفتی به پدر و مادرم بگو من فرستادمت.»
آلن متوجه شد این کهنه فروش، که اغلب می خندید، حالا انگار غم جانکاهی او را می آزارد. گونی سنگین و چرکینی بر روی دوش نحیفش
انداخته بود و کمرش زیر این بار تا خورده بود.
آلن از او پرسید «پیاروتی، حالت خوب است؟ امروز پسرت پیشت نیست. ناخوش که نشده، هان؟»
پیارونی سری تکان داد و کلاهش را دوباره بر سر گذاشت و رفت. در افق، آن سوی چمنزارهای خشک و زرد، پشت بتههای سرو کوهی،
کنار آب مسموم و راکد نیزون که حیوانات تلف شده در آن افتاده بودند، آلن ردی از ابری سفید دید که از دودکش قطار به آسمان
می رفت.
مزیر گفت «هر چه جو توی پریگو بود بار قطار کردند تا به جبهه لورین ببرند!»
آلن خودش را از آن دو جدا کرد و چهارنعل تاخت و به راهی پیچید که به تپه ای نزدیک اوتفای می خورد. بعد افسار اسبش را آرام کشید.
اسب کند شد و سری تکان داد. مدرسه خانه تک افتاده ای بود که قبل از روستا قرار داشت. آلن دستش را به شاخه بلوط گرفت و با کمک
آن از روی زین پایین پرید. تنه درخت پوستی نرم داشت.
«بیا این جا تیباسو. اسب من را هم ببند. به تو می سپارمش.» افسار را داد دست تیباسو چهارده ساله و کمی هم پول کف دستش گذاشت.
پسر خوشحال شد و تشکر کرد.
زنی که روی صندلیای زیر سایه درخت لیمو نشسته بود آهسته سرش را از روی گلدوزی آستینش بالا آورد و نگاهش با نگاه آلن تلاقی
کرد.
با حرارت گفت «آلن!»
«خانم لشو، حالتان چه طور است؟ شوهرتان کجاست؟ امروز هم که جشن است دست از سر تدریس برنمی دارید؟»
زن معلم مدرسه دستهای گوشتالوی نرم و کپل پهنی داشت. کنارش دختری جوان ایستاده بود که سعی می کرد الفبا را از بر بخواند.
آلن چند وقتی بود که دختر را توی روستا ندیده بود. از دیدنش تعجب کرد و پرسید «آنا، دیگر در اتوشویی آنگولم کار نمی کنی؟»
«نه، تصمیم گرفتم برگردم. مرا یادتان هست، آقای دو مونی؟»
«البته. برایت نامه ای فرستادم ولی جواب ندادی.»
«چون بلد نبودم بنویسم.»
«آخرین باری که دیدمت دو سال و سه ماه پیش بود... از آن وقت حتی قشنگ تر هم شده ای.»
دختر سرخ شد. زیبا بود، موهایی تیره و ژولیده داشت، بیست و سه ساله. تیباسو هم انگار با آلن هم فکر بود. آنا خجالت کشید، سرش را
پایین انداخت و دوباره شروع کرد به تکرار حروف الفبا.
«الف، ب، پ... ممم...»
خانم لشو که یک چشمش به آلن بود به دختر گفت «دوشیزه موندو، از اول. تو باهوش تر از این حرفهایی.»
خانم معلم زنی بادرایت، مهربان و فداکار می نمود. دختر خواست شروع کند که یک نفر صدایش زد.
«آنا، توی مدرسه چه کار می کنی؟ با این سن وسالت داری درس می خوانی؟ مخصوصاً الآن که توی قهوه خانه سرمان این قدر شلوغ
است؟ یالا بیا کمک. دست تنهاییم. بعدش هم باید بزها را ببری طویله شهردار.»
«چشم، عمو الی.»
آنا موندو رفت. آلن رفتنش را تماشا کرد. خانم لشو آه کشید. سینه اش را دانههای عرق پوشانده بود. فوتشان کرد تا خنک شود.
«هنوز توی این کشور مترقی آدم بی سواد داریم. نصف انجمن شهرمان بلد نیستند اسمشان را بنویسند. از کل این منطقه فقط نه تا پسر به
مدرسه می آیند.»
«چه انتظاری دارید، خانم لشو؟ هر بچه ای که به مدرسه بیاید یک کارکن از خانه و مزرعه کم می شود. قطعاً متوجه حرفم هستید.»
خانم لشو سری به نشانه تأیید تکان داد و دامنش را کمی بالا کشید. آلن خداحافظی کرد و رفت. به خودش گفت «آنها هم مشکلات
خودشان را دارند. بدبختی کم ندارند. دلم برایشان می سوزد.» دست فروشی کنار جاده زلم زیمبوهای ظریف و زیبایی جلوش پهن کرده
بود ـ حلقه های طلا، نقاشیهای هزل آمیز، آینه های جادویی برای عشاق. وقتی یک نفر روی شیشه ها می کرد جمله «دوستت دارم» بر
روی آینه پدیدار می شد. دستفروش یکی را به آلن نشان داد. ها کرد و عقب رفت. اولش فقط بخار دید. بعد که خوب از نزدیک نگاه
کرد جمله «دوستت دارم» معلوم شد.
بقیه راه را تا اوتفای پیاده رفت. گام هایش را طوری برمی داشت که انگار سنگ ریزه توی کفشش بود. یک ساعت زنجیردار از جیب
جلیقه اش بیرون آورد. ساعت دو شده بود. توی روستا جشن سنروک در حال برگزاری بود و به اوج خود رسیده بود. وقتی آلن وارد آن
جشن شد صحیح و سالم بود.
آلن با زحمت راه خود را از میان روستاییانی که آنجا گرد هم آمده بودند باز کرد. همه شان از ورود این جوان استقبال کردند. جمعیت
پخش شد و شکل نیم دایره به خود گرفت. اگر از بالا نگاه می کردی شبیه به دهانی بود که لبخند میزد. آلن وارد لبخند شد و بعد، آن
دهان بسته شد.
«چه همهمه ای!»
سمت چپش، بین خانه کشیش و کلیسا، باغ مثلث شکلی را دید که آن را تبدیل به محل خریدوفروش خر و خوک کرده بودند. به همان
سمت رفت. اما جشن دیگر به سمت مراتع پشت خانهها گسترش نیافته بود، چون دیوار کوتاهی آنجا را محصور می کرد.
مردم همین طور از اوتفای و دیگر روستاهای اطراف به آنجا می آمدند و با بهترین لباسهایی که داشتند در هم میلولیدند. کلاه به سر،
چاروق به پا، روپوش به تن و روبان زده، هر کدام تکه چوبی یا عصایی به دست گرفته و پشت گاو و گوسفند خود می کوبیدند. آلن نگاهشان
می کرد که چه طور مثل مارتوی هم میپیچند تا به بالای تپه بروند؛ روستا در آن بالا واقع شده بود. آن جا منظره محشری داشت.
«جشن سنروک امسال چه قدر شلوغ شده آنتوان لشل، میبینی؟»
«اوه، سلام آقای دو مونی. بله، تو عمرم این همه آدم یک جا ندیده بودم. تعدادشان راحت دو برابر جشنهای قبل است. ششصد هفتصد
نفری هستند. برای روستایی که جمعیتش فقط چهل و پنج نفر است خیلی زیاد است. تا آن طرف روستا و به لب دریاچه هم رسیده اند.»
«تعجب نمی کنم اگر به مان بگویند هر چه آدم توی روستاهای این منطقه بوده اند امروز اینجا هستند. گمانم تا شعاع بیست کیلومتری
همه آمده اند اینجا، از خودت چه خبر؟ اوضاع خوب است؟»
«اگر کمی آب داشتیم اوضاع خوب بود! ما توی فویاد هشت ماه است آب نداریم. هر چه محصول داشتیم خشک شد. گرما همه چیز را
نابود کرده. دامهایمان دارند تلف می شوند.»
این روستایی مضطرب کلاهش را در دستانش چرخاند و ادامه داد «بعضی ها می گویند به خاطر یک ستاره است که دارد به زمین می آید.
خدا کند روی سر ما نیفتد! دماسنج هم همین طور دارد بالا می رود.»
پشت سرش دو گوساله نر به سختی تلاش می کردند تا تعادلشان را حفظ بکنند و سرپا بایستند.
«گوساله ماده نداری، آنتوان؟ به برتی قول داده ام یکی برایش بخرم.»
«نزدیک دریاچه خشک شده چندتا گاو دیدم. شاید آن جا پیدا کنی.»
«کاروبار چه طور است؟»
«افتضاح. بدتر از قبل! هیچ خریداری پیدا نمی شود که ما را از دست همین چندتا دامی که داریم راحت کند. هیچ وقت چنین چیزی در
عمرم ندیده ام. امسال همه چیز خراب تر شد. حتی مرغ هایمان هم به زور تخم می گذارند.»
«بگذارشان توی سایه. زیر آفتاب میپزند.»
«همین کار را می کنم. ای وای، حواسم کجاست امروز!»
آلن به راهش ادامه داد. خرمگس ها بی وقفه دور دامها وزوز می کردند و آلن سعی می کرد با دستهایش آنها را بپراکند و راهش را باز
کند. وسط مشتی حیوان گیر افتاده بود و از قیل وقال دلالان اسب و صدای همهمه مردم گوشش سوت می کشید. گاهی ناله ای از کسی برمی خاست.
«امان از دست این گرما! آخرش از بی آبی دیوانه می شویم. حالا ببین!»
«زبانم مثل چوب خشک شده. میترسم تف کنم آتش بگیرد!»
مردی که چتر می فروخت گله می کرد که امسال یک قطره باران هم نباریده. او داشت با مردی به نام پیپر سارلا حرف می زد که خیاطی
بود اهل نوترونو. وقتی آلن رد شد، خیاط از پشت عینک نگاهی به لباسهای تابستانی او انداخت که خودش دوخته بود. لبخندش نشان
می داد که از کارش راضی است.
بوی کباب و کلوچه فضا را پر کرده بود، اما کمتر کسی توان خریدن آنها را داشت. آلن به این فکر می کرد که مردم امسال، به رغم
خنده هاشان، انگار فقط وانمود می کنند که خوشحال اند. حالا چشمش به مردمی می افتاد که پوستشان زیر آفتاب داغ سوخته بود و از
چهره شان عرق می چکید. پیه خوک و سیرلای نانشان می پیچیدند و وقتی نوالهشان را قورت می دادند، با چشمان ازحدقه درآمده
اطراف را می نگریستند.
آن سوی جاده خاکی، آلن چشمش باز به کهنه فروش خورد، که همین چند لحظه پیش رد شده و به او قول داده بود لباس های کهنه اش
را به او بدهد. مرد بی بنیه با حالت زاری روی یک حصار سنگی نشسته بود.
«چه بلایی سرش آمده؟»
مردی که آن نزدیکیها بود گفت «دیروز به پیاروتی خبر دادند که پسرش مرده. توی رایشس هوفن با یک گلوله مسلسل مستقیم زدند
توی سرش. یکی از دوستهای زخمیش با نامه خبر فرستاد. نامه را برای شهردار فرستاده بودند. گفته بود که هیچ چیز از سر پسر نمانده و
کله اش خردوخاکشیر شده. قرعه خدمتش هم خوب درآمده بود ولی پسر داروفروش، که قرعه بدی به نامش افتاده بود، قرعه پسرک را
می خرد و او را جای خودش به جنگ میفرستد.»