آلن خیال می کرد آزارش به پایان رسیده، بدترین بلاها سرش آمده و همه چیز خوب خواهد شد. اما حس کرد که این توهمی بیش نیست.
صدای پنیرفروش از دور شنیده شد. «نمیتوانید این کار را بکنید.»
این جمله به گوش جمعیت رسید و فریادشان درامد.
«هر چه بدبختی می کشیم به خاطر اوست!»
مردمان عصبانی در باغ کشیش، قهوه خانه های مرکز روستا و بازار خر و خوک گرد هم آمده بودند . آشوبگران خبر را
پخش کردند.
«توی جشن یک پروسی گرفته ایم!»
«پروسی؟ کجا هست؟»
ناگهان توفانی از فحش و ناسزا از همه طرف به سوی آلن روانه شد. از ترس به خودش لرزید. این غرش نشانه استقبال خوبی نبود. آنها شبیه به یک ارتش، دست به حمله ای توفنده و خشن زدند. مردها لباس
بسته، دامن زمخت به پا داشتند و روسری به سر.
«یالا! عجله کنید! پروسی را بگیرید! بگیریدش!»
کنار جاده، مردم از تل هیزم خانه کشیش هر چه چوب بود دزدیدند و خودشان را با ترکه محکم مسلح کردند. حدود سیصد نفر با
چوب و چنگک و داس دور هم جمع شده بودند. بار دیگر آلن زیر مشت و لگد جمعیت رفت. بوتودون دستهایش را دور آلن حلقه زده
بود ولی مردم آن قدر کتکش زدند تا بالاخره مجبور شد او را تنها روی زمین رها کند.
مهرومحبت قبلی روستاییان جای خودش را به تنفر داده بود. آلن روی زانوهایش افتاده بود و مابین مشتها و اشکهایش، با استهزا، به
سرنوشتش می خندید. این طور به نظر می رسید که جمعیت فشار را برای مدت کوتاهی کم کرده تا رفع خستگی کند؛ حتی چند نفر
محافظ هم به آلن بخشیده، تا این حمله جدید بیشتر به دهانشان مزه بدهد. آنجا آشوب سلطنت می کرد و همگی تشنه خون بودند.
«ما در اوتفای یهودا نمی خواهیم. باید بکشیمش.»
هوا هوای کینه و دشمنی بود. میشد تصور کرد همه اینها نوعی بازی است در این جشن. مثل گونی سواری، چرخ وفلک، سه چرخه بازی
یا از این تفریحات جشنواره ها، اما نبود. واقعیت سخت تلخ بود. مورو پیر خروس هایش را ول کرد و آمد چنان ضربه ای به کله آلن کوبید که
مشتی تار مو به هوا پخش شد. برگشت پیش بقیه و نوک کفشش را نشانشان داد که خونی بود و تارهایی از موی آلن روی آن چسبیده
بود.
«قربان نشانه رفتنت!»
«احسنت! حقت است یک خروس جایزه بگیری.»
دوبوا برآشفت. رو کرد به پیرمرد و انگشتش را سمت او نشانه رفت. «ای ابله پیر. فکر روزی را بکن که باید سزای این کارهایت را بدهی.»
آلن از درد به خود پیچید و گریست. «آهای مردم. چرا فکرتان کار نمی کند؟ به خدا من پروسی نیستم. دارید اشتباه می کنید...»
بی ثمر به یادشان می آورد. سعی کرد بنشیند و از سرش محافظت کند. جماعت محکومش کرده و با چنگک هایشان زخم بر تنش
میزدند. چه وضعیت تأسف آوری! حتی تیباسو چهارده ساله هم از کتک زدن آلن لذت می برد. نگاهش را به مردم می چرخاند و فریاد میزد «به من چاقو بدهید! قمه بدهید!»
محافظان آلن برای نجاتش جلو آمدند و جنگیدند. در آن وضعیت وانفسا، با بدبختی، دست و پای آلن را گرفتند و کشیدند و از کنار چند
خانه گذشتند و به کوچه ای پیچیدند که خانه والی آنجا بود، روبه روی دکان آهنگری.
«برنارد متیو! برنارد متیو!»
بالای پله ها عمارتی بود که والی منطقه در آن زندگی می کرد و انجمن و انتخابات اوتفای را هم همان جا برگزار می کردند. در باز شد و مرد
تنومندی حدودا شصت ساله از پله ها پایین آمد. حمایل سه رنگی، به نشان رنگهای پرچم فرانسه، روی شانه اش انداخته بود. لقمه در
دهان می جوید و با یک دست دور دهانش را پاک کرد.
«عالیجناب! عالی جناب! نگاه کنید! مردم می خواهند آلن دو مونی را بگیرند و بکشند! باید کاری برایش بکنیم. شما میتوانید نجاتش
بدهید. بگذارید بیاید داخل!»
ناگهان سیلی از جمعیت وارد کوچه شد و صدها نفر با دادوفریاد به سمت آلن هجوم بردند. موجی از فحش و ناسزا داشت نزدیک
می شد. برنارد متیو فریاد و سوت مردم را که شنید به بالای پلهها برگشت.
مزرا ترس والی را که دید طاقت نیاورد.
«قربان، زودتر کاری بکنید! این آدمها دیوانه اند! شما آقای دو مونی را می شناسید.»
«میشناسم، بله می شناسم... ولی او اهل روستای ما نیست!»
آلن خواست با دست از خودش محافظت نماید اما بی تاب وتوان، بی کس و تنها، با لباس های پاره پوره اش افتاده بود و رمقی نداشت.
«برنارد متیو باید کمکمان کنی تا نجاتش دهیم وگرنه می دانی چه بلایی سرش می آید؟»
والی به تته پته افتاد. «انتظار داری بدون پاسبان چه کار کنم؟ این آدمها از کجا آمده اند؟ غریبه اند؟»
«میشناسیدشان! خوب نگاه کنید! کامپو، لشل و فردریک. بهشان بگویید دست از سر آلن بردارند!»
برنارد متیو دو پله آمد پایین و داد کشید «آهای! شماها! تمامش کنید. می شنوید چه می گویم؟ ولش کنید! اگر می خواهید مجازاتش کنید
بسپریدش دست قانون.»
«ما خودمان قانون ایم!»
آنتونی گفت «قانونی که یک مشت احمق می خواهند وضع کنند!»
مزرا گفت «متیو! التماس تان می کنم! ببریدش داخل خانهتان.»
لحظه سروکله زن والی در پنجره کنار در ورودی خانه پیدا شد. او نظر دیگری داشت.
«برنارد، میدانی این همه آدم بریزند توی خانه مان چه بلایی سر سفالهای عزیزمان می آید؟ هر چه ظرف و لیوان داریم می شکنند! برگرد
همین
سر میز غذایت!»
این مادربزرگ دستانش را روی شانه نوه هشت ساله اش گذاشته بود. دخترک از دیدن حمله جمعیت زارزار می گریست و جیغش فضا را
پر کرده بود. دخترک دید که آلن وسط گردبادی از مشت و لگد و چوب افتاده.
«ببریدش یک جای دیگر. نوه کوچک مان را به گریه انداختید!»
بوتودون گفت «باورم نمی شود. والی مملکتمان را ببین! قباحت دارد.»
آنتونی گفت «یعنی هیچ کاری نمی خواهید بکنید؟»
«چرا. باید بروم ناهارم را تمام کنم!»
آلن لحظه ای به درون خانه ای نگاه انداخت که نمی توانست وارد آن شود. ته اتاق تخت کهنه ای بود و گنجهای شکسته با چهار صندلی.
پرده های پنجره که روزی تمیز و سفید بودند، حالا همه جایشان پر بود از لک وپیس و تارعنکبوت. والی در را محکم بر روی این منظره
مشعشع از اسباب و اثاثیه درب و داغان بست. کلید توی قفل دوبار چرخید. جرج متیو، برادرزاده سبیلوی والی که در بوساک نانوایی
داشت، مشت کوبید به کرکره پنجره ای که زن عمویش همان لحظه بسته بودش.
«عمو! زن عمو! در را باز کنید! به خاطر آقای دو مونی! باید نجاتش دهیم!»
«به ما ربطی ندارد!»
وحشیها آلن را بردند کنار دیوار. آلن آهسته التماسشان کرد. «دوستان، اشتباه می کنید. من حاضرم برای فرانسه عذاب بکشم ولی
این...»