part 8

17 7 0
                                    

آلن گمان نمی کرد این قدر سخت جان باشد. کمیسیون پزشکی گفته بود که آلن بنیه ضعیفی دارد. فکر می کرد نظر آنها درست بوده،
ولی حالا می دید بعد از این همه شکنجه هنوز زنده است و نمرده. قلبش توی سینه بال بال می زد. با طناب او را بسته بودند و به جلو
می کشاندند. به سمت تقدیری پیش می رفت که در انتظارش بود.
«بسوزانیدش! کبابش کنید!»
روستاییان خواستار آتش زدن آلن بودند. آنها امید داشتند با این کار بلا را از خودشان دور کنند!
«بسوزانیدش! وگرنه پروسی ها می آیند و ما را به آتش می کشند!»
«فکر خوبی است. بعد از این که عین اسب نعلش کردیم، حالا مثل خوک کبابش می کنیم!»
صدای گوش خراش زنی به گوش رسید. «اول باید پرهایش را بکنیم.» صدا آشنا بود.
جمعیت به فکر فرورفت. عده ای رفتند به دنبال چوب و شاخه درخت و الوار و هر چیزی که می شد آن را بسوزانند. آلن زمین افتاده بود.
مردم چوبها را روی سینه اش می انداختند. شبیه فرغون شده بود. پاهایش بدنه و سرش چرخ فرغون.
«پروسی را ببرید آن بالا، نزدیک هیزمها.»
برای روشن کردن آتش به کاه و کبریت هم احتیاج داشتند.
«هی تیباسو، بیا این یک سکه را بگیر ببر از مونیه چندتا کبریت بخر. روزنامه هم اگر داشت بخر. آوای دوردونی بود چه بهتر!»
شامبر یک بسته کاه گذاشته بود زیر بغلش و پشت سرش یک روستایی دنبالش میدوید و فریاد می کشید که علوفه اش را این مرد
دزدیده.
«قیمتش سیزده سکه است!»
«نترس. ناپلئون پول علوفه ات را تمام و کمال می دهد، چون داری آن را برای نجات فرانسه خرج می کنی!»
مزرا از دوردست ناله اش بلند شد. «میدانم که والی بزدل است، اما کشیش کجاست؟»
بوتودون غرید «زیر صلیب مسیح خروپف می کند! آمد حواس این جماعت را پرت کند ولی خودش آن قدر مست شده که توی کلیسا پس
افتاده!»
و می کشیدند. سرش از بس روی زمین کشیده شده بود که ردی از خون و مغز بر
مزیر و بوئیسون هر کدام یک پای آلن را گرفته بودند و می کش
روی جاده دیده می شد. جشن مصیبت بار به اوج خودش رسیده بود. روستاییان بدنش را در هم کوبیده بودند، حالا می خواستند
بسوزانندش. آلن به تالار جهنم می رفت تا آخرین پرده این تراژدی اجرا شود. حالا او برای بقیه چیزی نبود جز عروسکی کهنه و بی ارزش و
سوزاندنش نقطه ای بود بر پایان جشن. آلن سوار بر امواج کشنده افترا و تجاوز به بیرون روستا کشیده می شد؛ به سمت کرانه رودی خشک. مویههای وحشتناکی از آن جا به گوش می رسید.
زندگی آرام و خاطرات خوش گذشته اش به سرعت از جلو چشمانش عبور کردند. او از عرش وقار به زمین بی مقدار افتاده بود. زمینی که
حالا او را روی خاکش می کشاندند تا ببرند و اعدامش کنند. قتلی که مردم در حال ارتکابش بودند اعلامیه ای بود برای عشق به مام
وطن. عشق به میهن! مردم چوب جمع می کردند و پرت می کردند روی فرغون انسانی؛ روی سینه آلن. همه یک صدا شعار می دادند
«زنده باد امپراتور!» آلن دیگر تقلا نمی کرد و همه ضربات را می پذیرفت. او را کشان کشان به جایی بردند که شبیه به تلی أشغال بود. به لب
رودخانه خشک شده رسیدند: جایی که هرساله وسط تابستان آتشی بزرگ بر پا می کردند.

آدم خواران _ ژان تولیWhere stories live. Discover now