part 6

17 6 0
                                    

مزرای چوب بر و بوتودون آسیابان از در کوچک طویله پاسبانی می کردند. برادرزاده والی، چنگک به دست، کنار آنها ایستاده بود. آلن روی
تلی از کاه افتاده و امید داشت این جا در امان باشد. داخل طویله نور کمی وجود داشت. بوی تند شاش گوسفند همه جا پخش بود. از زیر
در، پرتو کم نوری به داخل می لغزید و بر شبح چهار گوسفند می تابید که همه شان به آلن خیره مانده بودند.
قیافه آلن بدجوری در هم و شکسته بود. بدن زخم خورده اش از درد میسوخت. نفسش هیچ جانی نداشت و، صرفاً براساس عادت،
دم و بازدم کوتاهی می کرد. چهره اش زرد و رنگ پریده بود. از تب میسوخت و زیرلب سخنان نامفهومی میگ
گفت. گاهی نام مادرش را صدا
میزد. سروصدای روستاییان به گوشش می خورد که آن بیرون داشتند غوغا می کردند. برایش عجیب بود که مردم آن قدر زود عقلشان
را از دست داده اند؛ ولی حقیقت داشت. آن جا افتاده بود و له له می زد. فکر کرد با سه نفری که دم در به نگهبانی اش ایستاده اند، و آنتونی
و دوبوا در کنارش، شاید امیدی به فرار داشته باشد.
آنتونی سعی کرد کمی قوت قلب به آلن بدهد. «هر کاری لازم باشد برای نجاتت انجام می دهیم. هر چند، با والی بزدلی که ما داریم و با
وجود این مردم دیوانه، اصلا کار آسانی نیست.»
«ممنونم، ممنونم...»
آلن شبیه قدیس ها شده بود. کلام و اعمالش رنگی از معنویت داشت.
غم گلوی دوبوا را گرفته بود. «آخ آقای دو مونی. این چه بلایی بود که مردم بر سرت آوردند؟»
«بدجوری درب و داغان شده ام، نه؟»
دوبوا انجیری به دهان آلن گذاشت و او آرام قورتش داد.
بیرون ولوله ای به پا شده بود. همه فریاد می زدند «پروسی! پروسی!»
کنترل جمعیت برای نگهبانان سخت شده بود. مردم می خواستند وارد طویله شوند. آنتونی و دوبوا تصمیم گرفتند به کمک دوستانشان
بشتابند. به بیرون شتافتند و زود در را پشت سرشان بستند.
«شماها چه تان شده؟ دیوانه شده اید؟ آخر پروسی می آید توی اوتفای چه غلطی بکند؟ او می خواست به جنگ برود. می توانست معاف
شود ولی تصمیم گرفت برای فرانسه بجنگد. شما جار میزنید “زنده باد فرانسه! ولی چند نفرتان مثل او وطنش را دوست دارد؟ ولش
کنید. اگر دلتان برای وطن تان می سوزد، به جای این کارها بروید جبهه و با پروسیها بجنگید. شما که راست می گویید بروید به لورین.
آنجا می توانید شجاعانه تر بجنگید تا این جا که این طوری یک نفر را تک وتنها گیر بیاورید و به باد کتک بگیرید.»
مزیر جیغ زد «خفه اش کنید! پروسی را بیاورید بیرون!»
رومایاک و چند نفر از دارودسته اش از دیوار رفتند بالا و خودشان را به بالای طویله رساندند. با ابزارشان آجر و کاه سقف را کندند و شروع
کردند به اجابت مزاج. پیاروتی هم از آن بالا بر سر آلن سنده می ریخت و فحش روانه اش می کرد. آلن گیر چنین آدمهایی افتاده بود.

 آلن گیر چنین آدمهایی افتاده بود

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
آدم خواران _ ژان تولیWhere stories live. Discover now