part 4

20 9 0
                                    


همه پشت سر ژان فردریک فریاد میزدند «او یک پرو،
گرفته ایم!»
ژان فردریک به آلن اشاره کرد و داد زد : او خائن است . جاسوس است. دشمن ماست. یک پروسی است!» !» 
آنتونی با صورتی پف کرده دوباره جلو آمد و رو در روی آن ها ایستاد.
همه پشت سر ژان فردریک فریاد میزدند «او یک پرو،
گرفته ایم!»
و به کسانی که دورتر ایستاده بودند گفتند «بیایید. ما این جا یک پروسی
ژان فردریک با تمام قدرت داد زد «پروسی!»
آنتونی بریده بریده گفت «ای احمق! او پروسی نیست. آلن دو مونی است. همین چند دقیقه پیش داشتی جلو من راجع به رود نیزون و
برنامههایش باهاش صحبت می کردی. حالا میکوبی توی شکمش؟ یادت رفته ؟
«من هیچ وقت با یک پروسی حرف نزده ام.»
«خدای بزرگ! ژان فردریک، تو حتی توی انتخابات به او رأی دادی!»
«حقیقت ندارد!»
«خودم هفته پیش دیدمت که به ساختمان شهرداری بوساک آمدی و به او رأی دادی.»
«من به او رأی ندادم!»
«فردریک، همه مان به آلن رأی دادیم. همه هم رأی بودند.»
«من به او رأی ندادم!»
جمعیت یک صدا دادوفریاد راه انداختند. «راست می گوید. ما به پروسی ها رأی نمی دهیم!»
آنتونی دستانش را روی شانه فردریک گذاشت و طوری تکانش داد که انگار می خواست او را از خواب بیدار کند. «هی! ژان فردریک، سر
عقل بیا. این چه کاری است؟»
ولی سنگ تراش بوساکی آنتونی را هل داد و با چوب طوری بر سر آلن کوبید که فغانش درآمد.
«آخ، خدا.
«شنیدید؟ “آخ، خدا!" عین آلمانیها می نالد! مشخص است که پروسی است!»
همه و همه از جمله کودکان و افراد میانسال و پیری که آنجا بودند و البته تعداد معدودی جوان ـ چون اکثر جوانان به جنگ رفته
بودند ـ پشت سر هم فریاد میزدند «او پروسی است!»
آلن حالا دیگر لقبی برای خودش پیدا کرده بود. او بیهوده تکرار می کرد «من آلن دو مونیام. من آلن دو مونی ام.» ولی کسی گوشش
بدهکار نبود. مردم هویت واقعی او را قبول نمی کردند. به رغم یک دندگی جمعیت، بوتودون، دوبوا، مزرا و آنتونی، بر بی گناهی آلن تأکید
داشتند. ولی انگار کسی تمایلی به شنیدن حرفهای آنها نداشت.
صدایی از دل جمعیت گفت «این مرد دشمن ماست و باید به سزای اعمالش برسد.»
مردی تندخو که اصلا آلن را نمی شناخت جار زد که آلن یک پروسی است و چماقش را بالای سرش برد. مزرا سد راهش شد.
«تورابه خدا! این چه کاری است؟ مگر او چه کارت کرده؟»
«خفه شو و دهانت را ببند. ما می خواهیم از کشورمان دفاع کنیم. او یک جاسوس پروسی است. محض رضای خدا یکی بزندش!»
یک نفر دوید و محکم یک اردنگی به آلن زد.
«یالا آشغال پروسی. بگو “زنده باد امپراتورا" بگو، خوک پروسی؛ یالا بگو آشغال.»
آلن جار زد «زنده باد امپراتور!»
«بلندتر، پروسی کثیف، بلندتر!»
بعد او را به قصد کشت کتک زد. مردم از هر طرف سیخونکهایشان را به دستها و شانههای آلن فرومی کردند. لباسهای آلن پاره
شدند.
«طوری بزنیدش که خدا خوشش بیاید و برایمان باران بفرستد!»
مردم همدیگر را هل می دادند تا به جلو صف بیایند. آلن از هجوم آنها یکه خورد و خودش را به سمت سنگ چین کشید. ناگهان چنان
و.
ضربه ای به سرش خورد که فکر کرد کله اش منفجر شده. برگشت، تنها چیزی که توانست ببیند شبح پیاروتی بود که با چنگکی خونی
بالای سرش ایستاده بود. آلن از شدت ضربه سرش گیج رفت. غریو هلهله مردم به گوشش خورد. سنگ چین فروریخت و او خونینومالین
کنار درخت گیلاس پشت دیوار افتاد. سرش را توی دستهایش گرفت و بدن کوفته اش را روی پاره سنگها کشید. آستین کت زردش
حالا از خون سرخ شده بود.
آلن با خود می اندیشید، «آه نه. با این لباس های خونی نمیتوانم به برتانی برگردم. به مادرم چه بگویم؟»
شرم وجودش را فراگرفت. سرش زخمی بود و خون از گردنش به پایین میسرید. چشمانش چشمه اشک بود، هر چند در مقایسه با سیل
خونی که از سر او می ریخت هیچ نبود. همه اینها البته درست می شد و آن مردم بالاخره حقیقت را می فهمیدند. آنا، دور از جمعیت، با
بهت و حیرت دستش را جلو دهانش گرفته و وحشت زده یک گوشه ایستاده بود و با چشمان سیاه زیبایش، صحنه ای را می دید که قلبش را
میشکست. آلن دوباره زیر رگباری از مشت و لگد قرار گرفت.
آلن میان فوجی از اشباح گیر افتاده بود. زیر آفتاب سوزان، مردم گرد او حلقه زده بودند و رقصی وحشیانه به راه انداخته بودند. آنتونی و
چند نفری که از آلن دفاع می کردند بار دیگر به عقب رانده شدند. آلن تنها ماند. مزیر، همان که آمده بود گوساله هایش را بفروشد، چنان
نعره ای دم گوش آلن زد که مغز آن بینوا سوت کشید. آه از آن چهره ها، از آن فریادها، از آن بوی گند.
جیغی بلند و هیولاوار از دور به گوش رسید. همه سرشان را به سمت صدا چرخاندند. خانم لشو بود؛ همسر معلم روستا. برگاری کوچکی
ایستاده بود و چوب بلندش را به آسمان نشانه می رفت. بلوزش به تن و سینه اش تنگ بود. گفت «آن پروسی را اعدام کنید!»
تقریباً بلافاصله، همه با هم فریاد زدند «اعدامش کنید!»
نوای مرگ در فضا پیچید.
آلن ناباورانه پژواک صدای خود را شنید، «اعدامم کنید؟»
اتیین کامپو سریع افسار را از گردن ستبر اسبش باز کرد و به دست برادر کوچکترش داد.
«بیا، این را به آن درخت گیلاس ببند تا کار این آشغال پروسی را تمام کنیم.»
سپس دوباره دستور داد «تیباسو، تو زبروزرنگی. برو به ژان کمک کن!»
آلن را گرفتند و با طناب بستند. درخت کهن سال تنه پیچ خورده ای داشت و شاخههایش بر فراز سنگ چین فروریخته، گسترده شده بود.
تیباسو، به چابکی یک سنجاب، از درخت بالا رفت. او از این که این کار، به خیالش، به او فرصتی داده بود تا کار مردانه ای انجام بدهد، کلی
ذوق می کرد. تیباسو طناب به دست از درخت بالا می رفت. ژان کامپو حلقه دار را به گردن آلن انداخت. پسر روی شاخه ای تعادلش را
حفظ کرد و به جمعیت چشم دوخت.
«آنا، آنا موندو، نگاهم کن! من دارم این پروسی را دار میزنم!»
پسر روی شاخه بالاوپایین پرید تا مقاومت شاخه را بسنجد ولی شاخه خشک شکست و روی مردم افتاد. چند نفری که آن پایین ایستاده
بودند، به تلافی آواری که روی سرشان افتاده بود، به آلن ناسزا گفتند و کتکش زدند.
«خدا لعنتت کند پروسی کثافت! واقعاً تصمیم گرفتی ما را به کشتن بدهی!»
پای درخت، خلق همه تنگ بود. گوشهای دو کشاورز و چوب بر با هم دعوا می کردند و یکدیگر را کتک میزدند.
رومایاک، مردی که در منطقه ویو ماروی مروی الوار می فروخت، بر سراتیین کامپو فریاد کشید «واقعا می خواستید این پروسی را با شاخهٔ
درخت گیلاس دار بزنید؟ همه می دانند شاخه این درخت چه قدر شکننده است. تو چه طور کشاورزی هستی که این چیزها را نمی دانی؟»
اتیین به تته پته افتاد. «بلد بودم... اما... درست می گویی... تورابه خدا رومایاک! من که تا حالا پروسی دار نزده ام. از کجا باید بدانم! اصلاً
نمی دانم چه کار باید بکنم!»
آلن، زیر آن درخت، نکته ای را به یادشان آورد. «دوستان! من پروسی نیستم! شماها دارید یک سرباز فرانسوی را دار می زنید!»
اتیین برای بار دوم کتکش زد.
«خفه شو، بیسمارک!»
مردم فریاد می زدند «اعدام باید گردد!»
صدایی از میان جمعیت فریاد کشید «چه طور است طناب بلندی بیاوریم، یک سرش را به تنه درخت ببندیم و آن سرش را از بالاترین
شاخه آویزان کنیم؟»
رومایاک قیافه حرفه ای ها را به خود گرفت و گفت «فکر بدی نیست. محکم تر می شود. پس دست به کار شوید.»
در این لحظه آنا با سرعت سمت باغ کشیش رفت و دستهایش را پشت سرهم به در آن جا کوبید.
«پدر! پدر! پدر پاستور! در را باز کنید!»
در باز شد و صدایی پرسید «چه شده؟»
آنا بریده بریده گفت «آنها، آنجا، توی جاده. صد نفر بیش ترند. آلن دو مونی را گرفته اند و دارند کتکش میزنند. بدجوری کتک خورده
حالا می خواهند دارش بزنند. می خواهند اعدامش کنند!»
کشیش به درون خانه رفت و فوری با یک اسلحه بزرگ برگشت.
آنا با تعجب پرسید «پدر، شما اسلحه دارید؟»
«یادگار عمویم است. توی ارتش بود.»
کشیش اوتفای با ردای سیاه بلندش به سمت جمعیت رفت. اسلحه اش را به سمت هر کسی که راهش را می بست نشانه می گرفت.
«راه را باز کنید! بگذارید رد شوم. بروید کنار.»
«پدر ما اسیرش کردیم. پروسی است. بگذارید او را به جزایش برسانیم.»
«دهانت را ببند! توهین نکن احمق! او هم ولایتی ماست!»
«او به ما توهین کرد. گفت "مرگ بر فرانسه!"»
کشیش فریاد زد «بروید عقب، بروید عقب احمقها!»
او مرد ورزشکار و نیرومند و چهارشانه ای بود. به آلن نزدیک شد و لوله تفنگش را سمت کهنه فروش پیر نشانه رفت که چنگکش را بالا
گرفته بود تا به سرزخمی آلن بکوبد.
«پیاروتی، بندازش زمین وگرنه شلیک می کنم.»
«اما جناب کشیش! پسر من به خاطر وطن فروشی مثل این کثافت تکه تکه شد...»
«گفتم بندازش زمین!»
آنتونی به کشیش ملحق شد، چنگک را از دست کهنه فروش گرفت و به زمین پرت کرد. بعد به سوی آلن رفت و طناب را از دور گردنش
باز کرد.
مردم که دیدند طناب دار از گردن آلن باز شده، شروع کردند به دادوبیداد.
«پدر، پس شما و آنتونی هم خائن اید!»
یکی داد زد «فقط همینتان مانده که بگویید "مرگ بر فرانسه!"»
کشیش برگشت و با صدایی بلند جواب داد «نه آقا، من می گویم زنده باد فرانسه! من برای زخمیهای جنگ صدقه جمع می کنم. برای
سربازانمان دعا می کنم. شما خبر ندارید. اگر به کلیسا می آمدید میفهمیدید چه می گویم.»
بنایی اهل ژاورلاک گفت «پس اگر حرفت راست است و واقعاً “زنده باد فرانسه!" می گویی برایمان شراب بیاور! به مان از شراب ربانیت
بده. ما هم به سلامتی امپراتورمان مینوشیم.»
جمعیت تشنه شراب بود. کشیش کمی مردد ماند، بعد گفت «باشد، بسیار خب. همه به خانه من بیایید. آقای دو مونی هم برای نوشیدن
جرعه ای شراب بهمان ملحق خواهد شد.»
«کی؟»
«مردی که این جا افتاده. نام واقعیش همین است. دیگر نباید بزنیدش.»
«این پروسی را می گویی؟»
«پروسی نیست. شما به خانه من بیایید. حلش می کنیم.»
مردم اسیرشان را رها کردند و به خانه کشیش هجوم بردند. کشیش برایشان رطل رطل شراب می ریخت و به دستشان می داد. آنا هم
آنجا بود و کمکش می کرد. عمویش که گذرش به خانه کشیش افتاده بود او را دید و به شدت عصبانی شد.
«باورم نمی شود. درست می بینم؟ به جای این که بیایی و کمی توی کاروبار قهوه خانه به ما کمک کنی، به اینجا آمده ای و به کشیش
کمک می کنی؟ اینطوری مشتری هایمان را می دزدی؟»
«نه عموالی، اینطور نیست... به خاطر... اگر بدانی... اگر بدانی چه شده...»
«نخیر، نمی خواهم بدانم چه شده. جمع کن برویم. کلی کار داریم. سطل شیرها را بردار و بزها را ببر طویله والی. منتظرت هستند.»
«ولی عمو...»
«همین حالا! نکند دوست داری برگردی سرکار اتوکشیت؟» بعد دست برادرزاده اش را گرفت و رفت.
در این بین، مردم لاجرعه جامهای شراب را سر می کشیدند و خوشحال بودند.
«حق آن پروسی را خوب کف دستش گذاشتیم! وقتی از کشورت دفاع می کنی لایق چنین شرایی هم هستی.»
کشیش برایشان شراب می ریخت و با روی باز از آنها پذیرایی می کرد؛ امید داشت مهمان نوازی اش از خشم آنها بکاهد و آرامشان کند.
همان طور که هر هفته به کلیسا راهشان میداد ازشان استقبال کرده بود.
«هر چه قدر دوست دارید بنوشید اما محض رضای خدا به آن مرد بیچاره کاری نداشته باشید. او بی گناه است.»
نزدیک آلن، تیباسو لحظه ای درنگ کرد، بعد فریاد کشید «من دیگر برای خودم مردی شده ام، نزدیک بود یک پروسی را دار بزنم!»
مردان جوان با شنیدن این کلمات فریاد کشیدند «به سلامتی شاهزاده و ملکه جوانمان.»
باد بر درختان باغ کشیش تازیانه می نواخت. عده ای که دوروبر درخت گیلاس این پا و آن پا می کردند، تک تک به داخل باغ رفتند تا شراب
مفتی گیرشان بیاید. چند نفری هم پی کارشان را گرفتند و چوبهای خونیشان را به بازار بردند تا به مردم نشان بدهند. بقیه هم پای
بساطشان برگشتند تا شاید چیزی بفروشند. جمعیت کم کم متفرق شدند.
باد بر شاخه شکسته گیلاس کهن سال می وزید و برگهای خشکش را به دوردستها می برد. آلن صدای چکمه ها و کفش هایی را شنید
که از طرف کپه سنگهای فروریخته دیوار سمت او می آمدند. آنتونی، دوبوا، بوتودون و مزرا بودند که برای کمک به طرف او برمی گشتند.
دوبوا گفت «کجا ببریمش؟ او که نمیتواند از وسط این زمینها بگذرد. از خانه کشیش می بینندش. اگر دنبالش کنند، نمی تواند بدود.»
مزرا گفت «با اسب هم خیلی خطرناک است. نا ندارد اسبش را کنترل کند. اگر کسی ببیندمان که با اسب این جا می آییم فورا می فهمند...»
بوتودون پیشنهاد داد «به شهرداری ببریمش.»
آنتونی جواب داد «توی اوتفای که شهرداری نداریم. ولی می توانیم یک کاری بکنیم. میتوانیم ببریمش به خانه والی. آلن تحمل کن.
می بریمت پیش برنارد متیو. از دست این آشغالها نجاتت می دهیم. دیوانهها عقلشان را از دست داده اند.»
«ممنونم رفقا. اگر شماها و کشیش نبودید تکه تکه ام می کردند.»
بوتودون آسیابان، آلن را مثل یک کیسه آرد روی دوشش انداخت. «آقای دو مونی، اجازه بدهید من شما را ببرم.»
آلن گفت «آخ دوست من! ممنونم!»
شاراس قصاب با عصبانیت داد زد « چرا مسیرتان را عوض کرده اید؟ آن طرف که می خورد به منزل والی.» و دنبالشان افتاد.
آنتونی جواب داد «اگر تفسیر و توضیحی لازم باشد، آنها تنها نماینده امپراتور در این روستا هستند.»
قصاب با پرخاش گفت «نه، ربطی به آنها ندارد! ولش کن! او مال ماست. الآن می روم بقیه را خبر می کنم. آهای! آهای!»
آنتونی به تهدیدات قصاب اعتنایی نکرد و از آلن پرسید حالش چه طور است.
«سرم دارد منفجر می شود.»
«با ضربه هایی که پیاروتی به سرت زده، تعجبی ندارد. ولی نگران نباش. وقتی رسیدیم یکی را می فرستیم دکتر رایی پویون را از نونترون
بیاورد. مطمئن باش دوباره مثل روز اول حالت خوب می شود.»
سر آلن تیر می کشید. با آه وناله گفت «چرا فکر کرده اند من پروسی ام؟»
دوبوا گفت «حماقت چشمشان را کور کرده. نمی توانند حقیقت را ببینند. نمی خواهند به اشتباهشان اعتراف کنند. فکر می کنند با کتک
زدن تو دارند به فرانسه و امپراتور خدمت می کنند.»
«که این طور...»
به راهشان ادامه دادند. وقتی رسیدند، آلن گیج ومنگ بود و چشمانش سیاهی می رفت.

 وقتی رسیدند، آلن گیج ومنگ بود و چشمانش سیاهی می رفت

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
آدم خواران _ ژان تولیWhere stories live. Discover now