PART 25

1.1K 232 24
                                    

( ۳ سال بعد )
$خیلی خب برای امروز کافیه خسته نباشید
یونگی با خروج استاد از کلاس به بدنش کشو قوصی داد و سرشو با خستگی روی میز گذاشت
°باز که غش کردی رو میز پاشو بریم دیگه تنبل
_خیلی خستم
°میدونم از صبح هزاربار گفتی
یونگی با حرص سرشو از رویه میز بلند کرد و با چشمایی که وحشی بود به سوهو نگاه کرد
_دوست دارم به تو چه ؟ حرف نزن که هی نگمش
سوهو با خنده بدونه توجه به چهره ی عصبانی یونگی به طرفش رفت و با گرفتنه بازوش سعی کرد بلندش کنه
°بسه دیگه بچه پولدار هرچی بهت هیچی نمیگم دیگه پررو نشو ... پاشو پاشو که باید بریم
یونگی غمگین از به هم خوردنه خوابش از روی صندلی بلند شد و همراهه سوهو شروع به راه رفتن کرد
°خسته نمیشی انقدر میخوابی؟
_اولا از نظره روحی و جسمی خسته میشم که انقدر همیشه خستمو خوابم میاد دوما اگر توام یه دختره سه ساله که عینه کنه بچسبه بهت داشتی و مجبور بودی دائم در اختیارش باشی وضعت از الانه منم بدتر بود
°خوشحالم که سوجینم مثله من الان بچه نمیخواد
_اره خیلی خوشحال باش
سوهو چهرشو کج کرد و مشته آرومی به بازوش زد
°یاااا .... تو که اگر بیشتر از سه چهار ساعت نبینیش عینه دیوونه ها میشی چرا حرفه مفت میزنی آخه !
یونگی لبخنده محوی زد
_اره حرفه مفت میزنم خوبه که میدونی
با رسیدن به دره ورودی دانشگاه هردو ایستادن
°خسته نباشی یونگی شی رسیدی خونه بهم خبر بده
_به تو چه که بهت خبر بدم !
°درک نده
یونگی با دیدنه سوجین که عینک آفتابی زده و به ماشین تکیه داده و منتظره سوهوئه شروع به اذیت کردنه سوهو کرد
_اوففف آلفاشو ببین چه دلبری ایم میکنه
°آره بسوز از حسودی
_باید دیوونه باشم که به شما دوتا شل مغز حسودی کنم
•سلام
سوهو با شنیدن صدای سوجین به طرفه پشتش برگشت
_سلام سوجین چه خبرا
°هی با شوهره من لاس نزن
یونگی سرشو به نشانه ی تاسف تکون داد
_من باید برم مواظبه این خل باش
•نگران نباش
°هی هی هی چیچیو نگران نباش ؟!!! یعنی من خلم که هیچی بهش نگفتی !
•معلومه که نه
°پس چی ؟
•عزیزم من فقط منظورم این بود مواظبت هستم همین
°همین ! ریدی به من بعد راحت میگی همین ؟!
یونگی با ادامه داشتن بحثه اون دوتا بدونه اینکه بهشون اهمیت بده به طرفه دیگه ی خیابون رفت و شروع به حرکت کرد
نسیم بهاری به صورتش میزد و این فصل  براش یاد آور چیزای خوبی بود
لبخندی زد و بیشتر توی خاطراتش غرق شد
سه ساله پیش بود که فهمید توی بهار به دنیا اومده و با پدرو مادرش آشتی کرد و خبر بارداری جیمینو شنید
دوساله پیش بود که بالاخره تونست به دانشگاه بره و با سوهو پسره امگایی که از خودش کوچیکتر بود و با آلفاش سوجین جفت شده بود و ازدواج کرده بود آشنا شد و ساله گذشته با شروع بهار کارشو که مربوط به درسش بود شروع کرد و حالا نواختنه پیانورو به بقیه هم آموزش میداد
اتفاقاته خیلی خوبی توی این سه سال توی فصله بهار براش افتاد
با رسیدن به ورودی مهد خاطراتش از ذهنش پر کشید و برای دیدن دختر کوچولوش وارده ساختمون شد
_سلام اومدم یونارو ببرم
$الان میارمش توی حیاط
به حیاط برگشت و شروع به دیدنه نقاشی هایی که بچه ها با دستاشون روی کاغذ کشیده بودن کرد
همینطور که پشتش به سمته دره ساختمون بود با صدای ذوق زده ی  یونا با خوشحالی به طرفش برگشت
^مامانییییی
با دیدنه اینکه چطور روی پاهای کوچولوش به طرفش میدوه سریع خم شد و توی آغوشش گرفتش
هردو مثله همیشه اول رایحه ی همدیگرو بو کشیدن و بعد سر از گردنه همدیگه بیرون آوردم
_سلام عشق کوچولوی من
یونا کاغذی که توی دستش بودو بالا آورد و با هیجان شروع به تعریف درمورده نقاشیش کرد
^مامان ببین چقدر قشنگ کشیدم
دسته دیگشو بالا آورد وبا انگشت اشاره دستش شروع به نشون دادن چیزایی که روی کاغذ بود کرد
^ این منم این شمایی اینم باباییه ببینش چقدر خوشگل کشیدم اینم مامانیه ... فقط تونستم همین آدمارو جا بدم تو صفحه دفعه بعد بقیرم میکشم
_خیلی قشنگه یونا واقعا معرکس
^میخوام به عمو کوکی نشونش بدم بعدم به جیمینی و سهون
_جنی چی ؟
^آره آره باید بهش نشون بدم
_اما باید مواظب باشی مثله دفعه قبل نقاشیتو به سهون ندی که وقتی پارش کرد تا سه روز گریه کنی
^نه اندفعه از دور بهش نشون میدم
یونگی بوسه ی آبداری روی گونش گذاشت و سرپا ایستاد و بعد از برداشتن وسایله یونا دستشو توی دسته خودش گرفت تا به خونه برن
بعد از طی کردنه راهی کوتاه به ایستگاه اوتوبوس رسیدن و هردو روی صندلی نشستن
^مامان
_بله ؟
یونا سرشو بلند کرد و با یونگی چشم تو چشم شد تا از تاثیر چشماش روی یونگی استفاده کنه
^الان که دیگه هوا سرد نیست ؟
_نه عزیزم هوا خیلی سرد نیست
^پس برام بستنی بخر
_عزیزم گفتم خیلی سرد نیست نگفتم که گرمه
^دیگه خیلی و کم نداره که یا سرده یا گرمه دیگه
همین که حرفه یونا تموم شد اوتوبوس رسید و یونگی یونارو بغل کردو وارد شد و شروع غر زدن یونا مصادف با برخورد باسنش با صندلی شد :)
.
.
یونگی با تعجب از سکوته خونه که نشون از عدمه حضور جنی بود قفله درو باز کرد و با وارد شدن و روشن کردن برقا یکدفعه صدای موزیک و خوندن شعر تولدت مبارک توی گوشاش پیچید
خودش و یونا ترسیده و بعد خوشحال به چهره ی خانوادشون نگاه کردن
جین با کیک توی دستش وسطه جمع ایستاده بود و کلی فش فشه دسته همه بود
بعد از پایانه شعر همه با هم دست زدن و جین جلوتر اومد
~تولدت مبارک عزیزم زودباش شمعاتو فوت کن
یونگی قبل از فوت کردنه شمعا یونارو توی بغلش گرفت و هردو باهم شمعارو فوت کردن که صدای دست زدن جمع بلند شد
_واقعا ممنونم جدا سوپرایز شدم
نامجون یونگیو توی آغوش گرفت
×تولدت مبارک پسرم
بعد از اینکه از بغله نامجون بیرون اومد یونا دوتا دستاشو روی لپاش گذاشت و سرشو به طرفه خودش برگردوند
^تولدت مبارک مامانی
بعد از تبریکش بوسه ی خیس و آبداری روی گونه ی یونگی گذاشت
بعد از اینکه همه بهش تبریک گفتن و شام خوردن حالا همشون دوره هم نشسته بودن
یونا مثله همیشه با دیدن جونگکوک تمامه مدت کنارش بود و سهون دائم غر میزد که یونا توی بغله پدرش نشسته و اجازه نمیده که اون هم بهش بپیونده
جیمین و یونگی هم کناره هم نشسته بودن و گاهی کناره گوشه هم آروم صحبت میکردن و بقیه جمع هم همینطور مشغول صحبت بودن
*خب دیگه بالاخره وقته باز کردنه کادوهاس
_خیلی زحمت کشیدید ممنونم
~اول کادوی مادر پدرشو باید باز کنه
جین کادوشونو از بین بقیه بیرون آورد و به دسته یونگی داد
یونگی هم از جاش بلند شد و به طرفه جین و نامجون که کناره هم نشسته بودن رفت و وسطشون نشست و محکم بغلشون کرد
_ممنون مامان ... ممنونم بابا
ربانه جعبرو باز کرد و با دیدن سوییچ ماشین متعجب سرشو بلند کرد
_بازم ؟
×تو که تاحالا از اون سه تا ماشینی که برات خریدیم استفاده نکردی حداقل از این یکی استفاده کن
&واقعا دیگه از این یکی استفاده کن
_متشکرم
^پس کادوی من چی؟
_یونا زشته
×برای توام یه کادوی بزرگ گرفتیم همون جعبه بزرگس
یونا خوشحال از بغله کوک بیرون اومد و به طرفه بزرگترین جعبه رفت
با کمکه جیمین درشو باز کرد و با نمایان شدنه یه خرسه بزرگه دیگه خوشخال تر از همیشه توی بغله نامجون پرید ممنون بابایی
&یونا این چندمین خرسیه که داری؟
^با این میشه هفتمی
_یونا با این میشه دهمی عزیزم !
^خب حالا ... دهمی
یونا دوباره با عروسکه خرسه بزرگش توی بغله کوک برگشت و دوباره غر‌غره سهون شروع شد
_یونا چرا نمیزاری سهونم بیاد اونجا اخه ؟
^اون همیشه بابا داره حالا منم چندساعت باباشون قرض بگیرم چی میشه ؟ من که بابا ندارم
یونا حرفشو با ناراحتی زد و سرشو روی شونه ی کوک گذاشت و باعثه سکوته جمع شد این اولین باری بود که یونا انقدر واضح به نداشتن پدرش اشاره میکرد
از بچگی  علاقه ی زیادی به کوک داشت و برخلافه اینکه هیچوقت از توی بغله یونگی بیرون نمیومد و همیشه کنارش بود با دیدنه کوک از یونگی دل میکند و نامجون و جونگکوکو یه جورایی جایه پدره نداشتش میدونست
هوسوک با دیدنه خفه بودن جمع با لبخند دوباره سعی کرد بحثو عوض کنه
#خب کادوی بعد ماله منه که باید باز بشه
با حرفه هوسوک گویا همه به خودشون اومدن و جیمین با زدنه حرفای دیگه بحثو کاملا عوض کرد

.
.
کوک یونای خوابیدرو روی تختش گذاشت و یونگی پتوشو روش انداخت
_خیلی دوستت داره
&منم دوستش دارم
_خبری از تهیونگ نداری ؟
&نه خیلی وقته باهاش حرف نزدم
_چیزی درمورده ما ازت نپرسید ؟
&.....
با سکوته کوک نفسی عمیق کشید
_ممنون که حواست به یونا هست
کوک مچه یونگیو گرفت و به سمته خودش کشیدش و توی بغلش گرفتش
&دیگه نباید به ته فکر کنی یونگی دیگه وقتشه یه پدر برای یونا پیدا کنی
_اون تو وبابارو به جای پدره خودش میدونه
&پس یه همسر برای خودت جور کن
_شاید باورت نشه ولی اصلا دلم نمیخواد همچین کاری بکنم تنها بودنو ترجیح میدم هرچند که خیلی ام تنها نیستم
&همه ی آدما نیاز به یه شریکه عاطفی دارن ... یه آلفای پولدار برای خودت پیدا کن
_حقیقتش اعتماد به نفسشو ندارم
&چرا ؟
_چون مهم ترین آلفاهای زندگیم ولم کردن
کوک سرشو عقب کشید و به چشمای یونگی نگاه کرد
&الان بهم طعنه زدی؟
یونگی از بغلش بیرون اومد و خندید
_دسته برغذا یکیش تویی این که دیگه دسته من نیست چه طعنه ای آخه ؟! برو به الهه ماه شکایت کن
جونگکوک بینیه یونگی بینه دوتا انگشتاش گرفت و کمی کشیدش
&به هرحال هرکاری که میکنی به فکره دستو پا کردنه یه جفت واسه خودت باش شاید پدر خوبی برای یونا شد هرچند دیگه خودتم داری میترشی
کوک بعد از زدنه این حرف به طرفه بیرون دوید تا از دسته یونگی در امان باشه




اینم پارته جدید البته با تاخیر 😶‍🌫️

متاسفانه سرماخورده بودم و نتونستم چیزی بنویسم تا آپ داشته باشیم و به محضه اینکه بهتر شدم اینو براتون نوشتم ☺️♥️
و همینطور نتام ریدس و خیلی سخت میتونم واتپدو باز کنم

راستی یونارو دیدید کاوره پارت عکسشو گذاشتم ؟ خودم که عاشقش شدم 😅

اگر جایی اشتباهی داره متاسفم 😶

و اینکه لطفا خیلی خیلی مواظبه خودتون باشید مخصوصا کسایی که از خونه بیرون میرید 🫂🥺

Hope (Complete)Where stories live. Discover now