part 2

937 108 18
                                    

به چشمای گرد و تخس پسر روبه روش خیره شد و ابرویی بالا انداخت.
"فلیکس بگردش"
"اوم باشه"
جیسونگ تک خنده ی حرصی ای زد.به جز گوشیش چیزی همراش نبود.
"موبایلت پیش من میمونه.خودتم میتونی بری تو اسطبل پیش اسبا بخوابی"
جیسونگ کلافه موهاشو به هم ریخت.
"هی پسر تو که انقدر بیرحم نبودی.بیا بیشتر راجبش فک کنیم هوم؟مطمئنم جای جالبتری هم برای خوابم هست...اووم مثلا..."
مینهو با چهره ی تو هم رفته ای به بکگراند گوشی جیسونگ خیره شده بود.تصویر دو تاپسری که انعکاسشون روی آینه ای نقش بسته بود و بوسیدنشونو به تصویر میکشید، حالا از تصمیمی که گرفته بود حتی مطمئن ترش کرد.
"چی گفتی؟...اوه نه نه همونجایی که گفتم بهتره.گرم و امنه.فلیکس میتونه تا اسطبل همراهیت میکنه."
"حداقل یه بالش و ملافه بهم بده لعنتی"
"کاه و یونجه به اندازه کافی هست میتونی ازش به عنوان بالش و ملافه استفاده کنی، حواست که هس؟ اینجا هتل نیست و توام مهمون نیستی"

جیسونگ تقریبا تو مرز انفجار بود.اتفاقات امروز به اندازه ی کافی سلول های مغزیشو به بازی گرفته بودن.
از همون اول صبح که با صدای بلند جادوگر پیر که بی شباهت به جیغ یه راسو در حال زایمان نبود، بیدار شد.جادوگر سعی میکرد هر طور شده از عمارت پرتش کنه بیرون قبل از اینکه دوست پسر جدیدش بیاد و جیسونگ تمام برنامه هایی که برای تولدش چیده بود رو به هم بریزه یا این یکی ام مثل بقیه ی دوست پسراش فراری بده یا حتی بدزدتشون!
البته که جیسونگ خیلی وقت بود دور دوست پسرای جادوگر پیرو خط کشیده بود از وقتی که آخرین بار یکیشون با یکی از خدمتکارای زشت و گنده بکِ جادوگر بهش خیانت کرده بود.

اما نمیتونست بیخیال پِلن دومش یعنی فراری دادن بشه پس شب قبل کادویی که جادوگر آماده کرده بود رو از اتاقش برداشته بود و داخل جعبه چنتایی سوسک و ملخ دوست داشتنی رو جا داده بود.
از بی عیب و نقص اجرا شدن نقشه اش مطمئن بود پس بی معطلی از عمارت جادوگر بیرون زد و به سمت پاتوق همیشگیش کلابی که تو یه محله ی پایین شهر بود رفت.
کلاب از عمارت فاصله ی زیادی داشت و فقط خود جیسونگ میدونست که چرا حاضره این مسافت یک ساعته رو طی کنه تا به این کلاب درب و داغون بیاد.
برخلاف بقیه ی روزا، امروز دلیل اومدنش به کلاب، بارمَن مورد علاقه ش نیومده بود و شخص دیگه ای جاش سرویس میداد.
تصمیم داشت امروز احساسشو به اون پسر اعتراف کنه ولی انگار کائنات سر شوخیو بدجوری باهاش باز کرده بودند.
سعی کرد با زیاده روی تو الکل و رقصیدن حواسشو از بد بیاری های امروزش پرت کنه، تقریبا موفق هم شده بود البته قبل از اینکه موشای کثیف جادوگر وارد بار بشن و مودشو به هم بریزن.
مهمونی تولد دوس پسر جدیده با سورپرایز سوسکا و ملخا بهم ریخته بود اما این اتفاق جدیدی نبود، قضیه جایی بیخ پیدا کرده بود که دوست پسر جادوگر قرار بود یه معامله ی بزرگ تجاری با جادوگر ببنده اما با قضایای امروز نه تنها رابطشون بهم خورد بلکه قرارداد هم منتفی شد.
جیسونگ قهقهه ی بلندی سر داد، باورش نمیشد به خاطر چنتا سوسک شرکت جادوگرو تا مرز ورشکستگی پیش برده باشه.به خودش افتخار کرد و ضربه ای به شونه هاش زد اما با دیدن آدمای جادوگر که مثل خون آشامایی که مدت زیادیه بهشون خون نرسیده بهش خیره شدن، فهمید اینبار اوضاع فرق میکنه.
"هی هی بزارین توضیح بدم.قضیه از اون چیزی که فکر میکنید مخوف تره.خوب فکر کنید.مطمئنا شخص بزرگتری مثل یه رقیب تجاری یا همچین چیزی پشت این ماجراس.من که کاره ای نیستم درسته قبول دارم که فراری دادنش نقشه ی من بود.اما بهم خوردن قرارداد؟یعنی شما انقدر احمقید که باور کردید اون مرد بخاطر یه سوسک قراردادو باطل میکنه؟من...من مطمئنم اون از قبل توسط شخص دیگه ای از بستن قرارداد پشیمون شده.مطمئنم وعده وعیدی بهش داده شده"
جیسونگ بدون هیچ ایده ای کلمات رو پشت هم سوار و با قدم های آروم عقب عقب به سمت خروجی هدایتشون کرد، تو فرصت مناسبی به بیرون از کلاب پا تند کرد و با هل دادن نگهبانای کلاب سمتشون، برای خودش وقت بیشتری خرید.
اما خب این آخر ماجرا نبود و حالا وسط یه اسطبل خالی بین تپه ای کاه دراز کشیده بود.بوی پهن اسبا داشت حالشو بهم میزد.هر از گاهی اسبای اسطبل های کناری خرناس میکشیدن و جیسونگو یاد خُر و پفای جادوگر مینداختن!با یادآوری اون زن چهره شو در هم کشید و سعی کرد افکارشو رو چیزای بهتری متمرکز کنه ولی انگار مغزشم باهاش سر لج افتاده بود چون تنها چیزی که اون لحظه بهش پیشنهاد داد دو تا تیله ی درخشان بود.
اون پسر...پشت چشمای معصوم و نورانیش یه شیطان واقعی پنهون شده.چرا همه آدمایی که جلو راهم سبز میشن باید با ابلیس نسبت خونوادگی داشته باشن؟خدایا...احتمالا من قبلا نمردم و اینجا جهنمِ من نیست؟!
****
"فکر میکردم قراره قبل از طلوع خورشید اینجارو ترک کنی"
سعی کرد با چشمای نیمه بازش تصاویر محو رو به روش و مردی که بالا سرش ایستاده بود رو کنکاش کنه.هنوز متوجه موقعیتش و اتفاقاتی که براش افتاده نشده بود.تا جایی که تو کلاب شروع کرد به زیاده روی تو خوردن الکل و فرار کردنش از کلاب رو یادش می اومد ولی بعد از اون رو کاملا فراموش کرده بود.
نیم خیز شد و سرش تیر کشید.نگاهش به اطراف واضح تر شد و با دیدن مرد نا آشنای روبه روش میخکوب شد.
"تو...تو دیگه کی هستی؟"
مینهو پوزخندی زد و رو به روی جیسونگ زانو زد.
"منو احمق فرض کردی؟"
"وایسا ببینم نکنه جادوگر تازه استخدامت کرده؟آره؟ولی به هیکل و چهرت نمیخوره بادیگارد باشی"
جیسونگ چشماشو خیره کرد و به حالت تفکر فرو رفت.
"صبر کن ببینم نکنه دوست پسر جدیدشی؟واو اینبار واقعا رکورد شکسته، آخرین بار-"
"انقدر چرت و پرت تحویلم نده"
مینهو گوشی جیسونگو از جیبش بیرون کشید و سمتش پرت کرد.
"بیا بگیرش و زودتر از اینجا برو قبل از اینکه بقیه سر برسن و دردسر درست شه."
"برم؟یعنی نمیخوای منو تحویل جادوگر بدی؟نکنه نقشه دارین؟چیزی بهم وصل کردین اره؟"
جیسونگ بلند شد و شروع کرد به وارسی کردن بدنش ، تیشرتشو بالا داد و نگاه دقیقتری به بدنش انداخت.نفس آسوده ای کشید و رو به مینهویی که سرشو پایین انداخته بود ادامه داد.
"ببین پسر جون من به جادوگر هیچ اعتمادی ندارم، نه تو نه بقیه ی موشای کثیفشم نمیتونین بهم بگین چیکار کنم"
جیسونگ دوباره سرجاش نشست و دست به سینه ادامه داد
"تا وقتی نفهمم حرف حسابتون چیه از جام تکون نمیخورم"
مینهو گیج از حرفای بی سر و ته جیسونگ فقط بهش زل زده بود.اتفاقات شب قبلو تو ذهنش مرور کرد، بوی الکلی که دیشب اون پسر میداد و حرکات عجیب غریبش بهش فهموند مست بوده و طبیعیه که الان چیز زیادی یادش نمونده باشه. حدس زد آدمایی که دنبالش بودن هم افراد همون شخصی باشه که جیسونگ جادوگر خطابش میکرد.
"خوب گوش ببین چی میگم.من نه اون جادوگرو میشناسم نه حتی تورو، توی لعنتی دیشب..."
"مینهو!تو اینجا چیکار میکنی؟نباید الان مشغول تمرین نمایشنامه ی جدیدت باشی؟"
مینهو کلافه چشماشو رو هم فشار داد.بدتر از این نمیشد.
رو به جیسونگ اشاره کرد که ساکت باشه و حرفی نزنه اما جیسونگ با زبون درازی و بالا انداختن ابروهاش بهش تاکید کرد که نمیتونه بهش بگه چیکار کنه.
مینهو بی توجه به جیسونگ بلند شد و رو به مرد رو به روشون ادای احترام کرد.
"اوه، آقای هوانگ.شما چطور اینجا..."
"فلیکس بهم گفت احتمالا اینجا باشی و...صبر کن ببینم"
جیسونگ که هنوز روی کاه و یونجه ها، ساکت نشسته بود؛ توجه آقای هوانگو جلب کرد.خودشو کج کرد و از پشت مینهو نگاهی به پسری که بین علفا مچاله شده بود، انداخت.
"هی تو همون کارگری نیستی که آقای پارک قولشو بهم داده بود؟"
جیسونگ متعجب از مکالمه ی پیش اومده نگاهی به مینهو انداخت.مینهو اخم کرد و نامحسوس سرشو به نشونه ی انکار تکون داد.
جیسونگ پوزخندی زد، روی پاهاش ایستاد و با تکوندن لباساش سعی کرد خودشو مرتب کنه.قدمی برداشت و رو به روی مرد غریبه ایستاد.
"چرا آقای...هوانگ.خودم هستم.در خدمتتونم"
مرد غریبه لبخندی زد.ضربه ای به شونه ی جیسونگ زد و کمی بهش نزدیک شد.نگاه نافذ و سنگین مرد همراه با لبخند عجیبش لحظه ای باعث شد جیسونگ به خودش بلرزه.
"پسر جون هر جایی قانون خودشو داره.قبل از اینکه مشغول به کار شی باید با من هماهنگ میکردی تا ببینم به دردم میخوری یا نه."
جیسونگ کمی دستپاچه شده بود.
"متاسفم آقای هوانگ از قوانین اطلاعی نداشتم اما مطمئن باشین از استخدام من پشیمون نمیشین.هیچکس بهتر از من از پس این کار برنمیاد"
هوانگ دستشو رو شکم براومده ش که در حال خفه کردن دکمه های لباسش بود گذاشت و شروع کرد بلند بلند خندیدن.
"پسرک بیچاره!تمیز کردن پِهن یه مشت اسب مهارت خاصی لازم داره که من بی اطلاعم؟اما...اما جسارتتو دوست داشتم، تو از همین الان استخدامی.بقیه ی هماهنگی هارم مینهو باهات انجام میده پس باهاش همراه شو.راستی اسمت چی بود پسر جون؟"
جیسونگ که هنوز از شغل غیر منتظرش شوکه شده بود به خودش اومد.
"اوه...جیسونگ هستم.هان جیسونگ"
"هوم هان جیسونگ.مهم نیست وظیفت اینجا چیه، باید همیشه مراقب رفتارت باشی و طبق قوانین پیش بری.و یه نکته ی مهم از وقتی که با پای خودت وارد آتلانتیس بشی هیچوقت با پای خودت برنمیگردی.اینجا چیزی به اسم استعفا نداریم، گرچه فکر نکنم برای تو لازم بشه؛ کارت اونقدرام سخت نیست."
آقای هوانگ لبخندی زد و دندونای ردیفشو که بینشون یه دندون طلا خودنمایی میکرد به نمایش گذاشت.
جیسونگ تقریبا از موقعیتی که برای خودش پیش آورده بود، پشیمون شده بود.اما هیچ راه برگشتی براش باقی نمونده بود.باید هر طور شده با اون مردک خپل و مرموز کنار می اومد وگرنه باید خوراک موشای جادوگر که اون بیرون انتظارشو میکشیدن، میشد.
"و تو مینهو، میخواستم بهت بگم راجع به نمایشنامت بیشتر فکر کنی.عوضش کن تا اجرای امروزتو کنسل کنم."
"کنسل؟اما چرا کنسل؟"
"خودت بهتر میدونی مینهو، بلیطات به اندازه ی کافی فروش نرفتن و اینجوری سالن تقریبا خالی میموند.اجراهات کسل کننده و تکراری شده.مردم اینروزا حتی حوصله و وقت دیدن فیلم های با ارزشم ندارن چه برسه به چنتا نمایش مسخره و بیخود.یه نمایشنامه ی جدید بنویس.یه چیز جذاب بهش اضافه کن، چیزی که مردمو روی صندلیاشون میخکوب کنه.پس تمرین امروزتو بیخیال میشی و به جیسونگ اطراف سیرکو نشون میدی مینهو متوجه شدی؟"
"ب-بله آقای هوانگ."
لحظه ای بعد هر دو در سکوت به در چوبی اسطبل که دقایقی پیش آقای هوانگ ازش خارج شده بود، خیره شده بودند.
جیسونگ به سرنوشت نامعلومی که پیش روش بود فکر میکرد، اینکه چطور تو کمتر از ۲۴ ساعت مسیر زندگیش تغییر کرده بود در حالی که حتی یادش نمی اومد چجوری از این مکان عجیب سر در آورده و گیر این آدمای معلوم الحال افتاده و مینهو به نمایشنامه ای فکر میکرد که فقط یک هفته اجراش کرده بود، براش زحمت زیادی کشیده بود و حالا هیچی ایده ای نداشت چطور عوضش کنه که بتونه مردمو به خودش بیشتر جذب کنه.
***
"پسر!اینجا میتونه یه لوکیشن عالی برای فیلمای ترسناک باشه."
جیسونگ در حالی که تو محوطه ی شهربازی ایستاده بود و دور خودش میچرخید، گفت.
مینهو دست به سینه در حالی که به یکی از اسبای کاروسل تکیه داده بود، به جیسونگی که با چشمای درخشانش به اسباب بازیای درب و داغون نگاه میکرد؛ پوزخندی زد.
"عالیه، توام میتونی هیولای فیلم باشی"
"هی، من کجام شبیه هیولاس؟"
مینهو نگاه دقیقتری به جیسونگ انداخت تا حداقل یه جزء ترسناک توش پیدا کنه اما جز یه پسر تخس با چشمای گرد، لپ هایی که بی شباهت به لپای همستر خاکستری فلیکس نبود و موهای شلخته ی روی صورتش چیزی چشمشو نگرفت پس بحثو عوض کرد.
"اسباب بازیا قدیمی و فرسوده شدن و خیلی وقته غیر قابل استفاده ان.همه فقط برای دیدن سیرک به اینجا میان.محوطه ی شهربازی تقریبا متروکه س"
"چرا اجازه دادین اینجوری فرسوده بشه؟میتونستین با رسیدگی بهشون هنوزم سرپا نگهشون دارین یا حتی عوضشون کنین."
"دلیل خاصی نداره، نمیخواد راجع بهش زیاد کنجکاوی کنی.لازم باشه یه روز بهت توضیح میدم."
جیسونگ به سمت کاروسل* قدم برداشت و روی اسبی که کنار اسبی بود که مینهو بهش تکیه داده بود، نشست.
"اول میگی دلیل خاصی نداره و بعد میگی یه روز بهم همه چیو میگی؟هی فقط بگو بهم اعتماد نداری همین."
دستی به اسب سفید رنگی که رنگش به سبب گذر زمان به خاکستری رفته بود، کشید.نگاهی به مینهو که هنوز به اسب کناریش تکیه داده بود و به نقطه ای نامعلوم خیره شده بود انداخت.
"نمیخوای اسمتو بهم بگی؟"
مینهو برگشت و متعجب نگاهی به جیسونگ انداخت.
"باشه دیشب مست بودی و چیزی یادت نمیاد ولی خب لعنت، همین چند دقیقه پیش بود که آقای هوانگ اسممو صدا زد."
"انقدر گفتن اسمت برات سخته؟اصلا من میخوام از زبون خودت بشنوم مشکلش چیه؟فقط زبونتو بچرخون همین."
جیسونگ خودشو روی اسب خم کرد، به مینهو نزدیک تر شد و حق به جانب منتظر موند.
"مینهو"
"اسم کاملت"
"لی...مین...هو"
جیسونگ بدنشو راست کرد و سراسیمه دستشو رو قلبش گذاشت.
"اوه غیر ممکنه"
رنگ مینهو به وضوح پرید و به تته پته افتاد.
"چ-چی غیر مم-ممکنه؟"
"مینهو تو خودشی نه؟بردار ناتنی من.مادرم بارها ازت گفته بود."
جیسونگ از اسب خاکستری پایین پرید و مینهو رو تو بغلش گرفت.
"برادر نازنینم.باورم نمیشه بعد این همه سال بالاخره تونستم پیدات کنم."
جیسونگ با صدایی که با توانایی بالایی بغض آلودش کرده بود گفت، اما لبخند خبیثش هر لحظه بزرگتر و بزرگتر میشد.
مینهو شوک شده بود، بدنش یخ کرده بود و دستاش کنار بدن جیسونگ رها افتاده بودن تا لحظه ای که صدای بغض آلود جیسونگ تبدیل به قهقهه شد.
جیسونگ خودشو از بغل مینهو بیرون کشید و با احتیاط کمی ازش فاصله گرفت، همچنان میخندید و اشکایی که بر اثر خنده ی زیاد از چشماش جاری شده بودن رو پاک میکرد.
"باید قیافه ی خودتو میدیدی، فکرشم نمیکردم انقدر زود باور کنی این نشون میده واقعا کارم تو بازیگری خوبه."
هیچ اثری از عصبانیت یا خشم تو صورت مینهو ندید.چشماش خنثی بود و تاریک.علاقه ی زیادی به اذیت کردن آدما مخصوصا پسر رو به روش داشت، اما اینکه نتونسته بود روش اثری بذاره نا امیدش کرد.
"دنبالم بیا،میخوام سیرکو نشونت بدم."
از کنار جیسونگ گذشت و جلوتر راه افتاد.سعی کرد به خودش و احساسات ناشناخته ای که بعد از مدت ها سر و کله ش پیدا شده بود، مسلط باشه.لحظه ای پیش شدت تپش های قلبش از کنترلش خارج شده بود اما الان حس میکرد حتی قلبش قادر به ادامه ی عادی تپش هاشم نداره!
(*کاروسل(Carousel):اسب های چرخانی که حول یک محور اصلی می چرخند.)
***
"واو اینجا برعکس اون بیرون خیلی خارق العاده س.بهت حسودیم میشه اینجا کار میکنی،میشه جامونو عوض کنی؟یا نه...منم بیام برات بازیگری کنم هوم؟دیدی که چجوری گولت زدم من مهارتای خوبی دارم تو اسطبل واقعا حیف میشم."
مینهو که از پرحرفی های جیسونگ سر درد خفیفی گرفته بود، روی یکی از صندلی های تماشاگرا نشست.سرشو به عقب تکیه داد و چشماشو بست.
"جیسونگ این خودت بودی که بی چون و چرا شغلتو قبول کردی اگه باهاش مشکل داری فقط با خود آقای هوانگ صحبت کن‌."
جیسونگ پله های صحنه ی نمایشو طی کرد، پایین اومد و با یکی صندلی فاصله کنار مینهو نشست.بعد از اتفاق چند دقیقه پیش سعی میکرد زیاد بهش نزدیک نشه.
"نمیشه خودت باهاش صحبت کنی؟من واقعا از اون مردک خپل خوشم نمیاد."
"این دیگه مشکل خودته.در ضمن ما تو بقیه ی کادر سیرک نیازی به نیرو نداریم.کارگر اسطبلمون هفته ی پیش فوت کرد و حالا تو جاش اومدی پس فقط بپذیرش و از تمیز کردن زیر اسبا لذت ببر."
مینهو در حالی که چشماش بسته بود پوزخندی زد.
"لعنت بهت این میزان از خباثت چجوری توی یه آدم جمع شده"
مینهو چشماشو باز کرد و نگاه خشمگینشو به جیسونگ دوخت.
"خباثت؟مثل اینکه کار چند لحظه پیشتو یادت رفته"
"هی بیخیال اون فقط یه شوخی ساده بود، انقدر سخت نگیر."
مینهو کلافه ایستاد و سمت خروجی سالن نمایش قدم برداشت.
"هی وایسا نگفتی خودت اینجا دقیقا چیکار میکنی؟بازیگری یا نمایشنامه نویس؟"
مینهو قدم هاشو آهسته کرد تا جیسونگ بهش برسه.
"خب میشه گفت هر دوش ولی هیچکدوم."
"چی؟من همینجوری به اندازه ی کافی گیج هستم پس برام معما طرح نکن"
مینهو پوفی کشید.
"من یه دلقکم"
جیسونگ از شونه ی مینهو گرفت و وادارش کرد بایسته.
"دلقک؟صبر کن ببینم از همینایی که دماغ قرمز و کلاهای عجیب میزارن و کارای باحال انجام میدن؟"
چشمای جیسونگ میدرخشید و مینهو حتی ذره ای نمیتونست حدس بزنه برای چه چیزی اینطور ذوق زده شده.چشماشو چرخوند و جواب داد:"نه من از اون دلقکا نیستم"
"پس از کدوما؟نکنه از اونایی هستی که یه تبر خونی دستشون میگیرن و بچه هارو میترسن؟"
"مثل اینکه زیادی فیلم ترسناک میبینی نه؟"
"اوه آره عاشقشونم."
مینهو به لبخند مسخره ی جیسونگ خیره شد، چجوری میتونست از شر این پسر رو مخ و عجیب خلاص بشه؟باید یجوری از اینجا فراریش میداد ولی این پسر انگار هیچ نقطه ضعف و ترسی نداشت.
"نه جیسونگ، من نه کارای باحال انجام میدم نه کسیو میترسونم.من تئاتر آبزورد* کار میکنم."
"تئاتر چی؟آبزو؟"
"ببین هر چقدرم برات توضیحش بدم متوجه نمیشی پس فقط دنبالم بیا تا اتاقتو نشونت بدم."
"راستش توقع داشتم با اون دماغای قرمز خنده دار ببینمت مطمئنم بهت میومد."

𝐀𝐭𝐥𝐚𝐧𝐭𝐢𝐬Where stories live. Discover now