part 34

347 47 7
                                    

تمام روز کنار پنجره می‌ایستاد و سیگاری پشت سیگار دود می‌کرد، بعد از مرگ جونگین انگار هیونجین هم باهاش مُرده بود؛ اما این موضوع بیشتر از همه فلیکس رو ناراحت می‌کرد، میدونست نمیتونه جای جونگین رو برای هیونجین پر کنه و در عین حال میخواست آغوش امنی برای پسر باشه.

"متاسفم."

کنار پسر روبه روی پنجره ایستاد، باد سرد و خنکی به داخل میوزید و لرزی به جون فلیکس مینداخت، در حالی که انگار هیونجین حتی متوجهش هم نشده بود.

"چرا؟"

"که نمیتونم کاری برات کنم، که اینطور جلوی چشمام درد بکشی و کاری ازم برنیاد."

"درد؟"

پوزخندی زد و پُکی از سیگارش گرفت.

"این درد منو به خاکستر تبدیل کرد و دوباره از نو ساخت، حالا من یه ذغالم که با یه جرقه میتونم نابود کنم؛ نابود کنم هر کسی رو مقابلم بایسته."

نگاهشو از خط دود خاکستری رنگ سیگار که توی هوای سرد اتاق به رقص دراومده بود کشید و به چشمای هی.نجین دوخت، آتیش انتقامی سخت بین غم مردمکاش لونه کرده بود؛ انقدر که میترسوندش!

"چیشده فلیکس چرا اینجوری نگام میکنی؟"

"با اون کسی که اولین‌ بار تو بیمارستان دیدمش فرق داری."

مقابل پسر ایستاد و قدمی بهش نزدیک شد، نگاهشو بین چشمای معصوم پسرک چرخوند و لبخند تلخی زد؛  سرنوشت عادت داشت اینطور آزمایشش کنه، عادت داشت همیشه مقابل شیطان درونش یه فرشته قرار بده.

"ازم میترسی؟"

فلیکس ناخواسته قدمی عقب برداشت و با لکنتی که روی زبونش افتاده بود سعی کرد جواب بده.

"خب، نه ولی..."

هیونجین قدمی که توسط فلیکس خالی شده بود رو بار دیگه پر کرد و با نرمی‌ای تو حرکاتش موهای طلایی پسر رو به پشت گوشش منتقل کرد.

"می‌ترسی، اون ازم نمیترسید، جونگین از هیچی نمیترسید؛ خوشحالم که تو می‌ترسی!"

تا زمانی که فلیکس می‌ترسید، راحت‌تر میتونست از خودش دور نگهش داره، اینجوری راحت‌تر میتونست نقشه‌شو پیاده کنه بدون اینکه نگرانی یا ترسی داشته باشه.

"هنوز...حافظه‌ات برنگشته؟"

فلیکس بعد از سکوتی طولانی در حالی که سعی میکرد از ارتباط چشمی با هیونجین دوری کنه پرسید.

"نه کاملا، ولی یکی هست که باید ملاقاتش کنم."
"کی؟"

"یکی که انگار چیزای زیادی میدونه، برای نابود کردن دشمن باید باهاش روبه رو شم."

آقای هوانگ، کسی که سیرک روی دستاش میچرخید؛ حتما خیلی چیزارو میدونست، مطمئن بود تمام این ماجراها زیر سر اون میچرخه، باید باهاش رو به رو میشد اما لازم بود به روشی اطمینانشو جلب کنه، اطمینانی که شک نداشت سخت به دست خواهد اومد.

𝐀𝐭𝐥𝐚𝐧𝐭𝐢𝐬Where stories live. Discover now