اونقدرام دور از ذهن به نظر نمیرسه، در واقع همیشه گوشهای از ذهن همه سرک میشه؛ از دور ترسناک به نظر میاد ولی وقتی خودت باهاش روبهرو میشی اونقدرام سیاه و تاریک نیست، حتی شاید تنها روزنهی نور باقیمونده برات باشه.
روزنهای درست مثل یه سراب، سرابی که حتی خودتم میدونی چیزی جز وهم نیست اما بازم گهگاهی بهش فکر میکنی، تو ذهنت رنگش میدی، واکنش اطرافیانتو پیشبینی میکنی و بعضی مواقع هم دنبال روشهای بدون دردش میگردی.
اما همهی اینا چیزی جز یه سری خیالات موهوم نیست، نه تا وقتی که تو پیاده رو راه میری و به امتحانی که گند زدی فکر میکنی و یکهو یه جسم سنگین جلوی پاهات زمین میخوره، اونموقع است که به چشمایی باز و تاریک روبه روت، خون سرخی که از زیر سرش روی زمین جاری میشه و آخرین نفسهاش خیره میشی و از خودت میپرسی چرا؟
چرا فقط از یه روش بهتر برای خلاص کردن خودش استفاده نکرد؟ سقوط از یه ساختمون بلند تو یه جای پر رفت و آمد چیزی جز تقاضای عاجزانهی ترحم نیست، ترحمی که به قیمت بد شدن روز شخص دیگهای تموم بشه!
اونروز جونگین بهش فکر کرده بود، به اینکه از ارتفاع متنفره و نمیخواد روزی استخوناش با برخورد به زمینِ لعنتی بشکنن و عدهای احمق به بدن بی جونش زل بزنن، یا احمقترهایی که از پایین بهش نگاه منتظری بندازن تا یه اتفاق هیجان انگیزو تو صندوقچهی خاطراتشون ثبت کنن.
جونگین هنرمند بود، یه نقاش که عاشق به تصویر کشیدن زیباییها بود، اون میخواست حتی پایانی که برای خودش به تصویر میکشید هم به اندازهی تابلوهاش زیبا و به یادموندنی باشه.
با اشارهای به مرد راننده از تاکسی پیاده شد، عجلهای نداشت، قدم های آرومی برمیداشت و نفسهای عمیقی میکشید، میخواست ریههایی که قرار بود از آب رودخونه پر بشه رو برای آخرین بار از اکسیژن پر کنه.
ساعت از نیمه شب گذشته بود و روی پل افراد کمی به چشم میخوردن که هر کدوم سرگرم دنیای خودشون بودن، دنیایی که انگار از دنیای جونگین جدا بود؛ مسخره به نظر میاد ما هممون روی یه سیاره زندگی میکنیم اما هر کدوم دنیای خودمون رو شکل دادیم.
پلکی زد و نفس آسودهای بیرون داد، اونا قرار نیست متوجهش بشن و یه خاطرهی دردناک با خودشون حمل کنن؛ پس باید سریع و بدون سر و صدا انجامش میداد. هیچوقت تا حالا به طور حرفهای شنارو دنبال نکرده بود، از آب نمیترسید ولی...
پاهاشو روی اولین میلهی آهنی حفظ پل قرار داد و بدنشو کمی بالا کشید، نگاهشو پایین دوخت و به موجهای رودخونه رسید، عمیق و تاریک به نظر میرسید؛ مثل دریچهای به دنیایی ناشناخته!
پلکاشو روی هم فشرد، خبر از هیچ قطره اشکی نبود، ثانیهها در اون زمان به سنگینی عبور میکردن، انگار زمان ایستاده بود، ایستاده بود تا شاهد مرگ انسان دیگهای روی پل باشه؛ پلی که جون هزاران شخص دیگه رو هم گرفته بود.
YOU ARE READING
𝐀𝐭𝐥𝐚𝐧𝐭𝐢𝐬
Fanfictionخلاصه: "اینجا یه شهربازی وسط یه اقیانوسه! آدمایی که واردش میشن برگشتشون دست خودشون نیست جیسونگ. اونا یا غرق میشن یا تا ابد داخل این آتلانتیسِ لعنتی محبوس میشن. و حالا تو اینجایی...توی آتلانتیس من" ژانر:رمنس،معمایی،انگست کاپل اصلی:مینسونگ کاپل های فر...