part 27

603 82 4
                                    

اون عکس تو اون پرونده خیلی آشنا به نظر میرسید، پس زمینه‌ی عکس، لباساش همشون آشنا بودن؛ اون عکس همون عکسی بود که پدرخونده‌اش تو شب کریسمسِ اولین سالی که باهاشون بود ازش گرفته بود، دقیقا زیر درخت کاجی که با چراغای رنگی تزئین شده بود توی عمارت جانگ!

فلش بک

"از این هوای حبس شده‌ای که دورم کشیدی خسته شدم، حالم از دیوارای مرمر این عمارت بهم میخوره، از چهره‌ی تکراری تو، خدمتکارا و معلمام متنفرم؛ چرا نمیزاری نفس بکشم؟ چرا "نمیزاری برم بیرون؟

رو به زن خونسردی که پشت میز کارش مشغول مرتب کردن ورقه‌هایی زیر دستش بود، عصبی فریاد میزد.

امروز تولد چانگبین بود و دلش میخواست تمام اون روزو با پسر بگذرونه ولی ماپرخونده‌اش به هیچ‌وجه بهش اجازه نمیداد پاشو از خونه بیرون بزاره.

"تو هیچی نمیدونی هانی، اون بیرون خطرناکه. اونجا پر از آدمای گرگ صفتی‌ان که منتظرن تا یه طعمه‌ی تنها و آسون گیرشون بیاد."

پسرک چنگی بین موهای بهم ریخته‌اش کشید و ورقه‌های زیر دست زن رو با خشونت از روی میز پخش زمین کرد.

"من دیگه بچه نیستم که با این حرفا و داستانای احمقانه گولم بزنی، به اندازه‌ی کافی میتونم از خودم مراقبت کنم."

زن پلکاشو روی هم فشرد، نفس عمیقی کشید و بار دیگه لبخند همیگشی و سردشو روی لباش نشوند و خیره به پسر جواب داد.

"پدرتو یادته؟"

"پدرم؟"

"پدر خونده‌ات جیسونگ، اون یه هیولا بود."

با یادآوری مرگ خونین مرد جلوی چشماش، دستاشو مشت کرد و از بین دندونای بهم فشرده‌اش گفت:

"منظورت چیه؟ چرا دست از گذشته بر نمیداری؟ شخم زدن قبر اون مرد چه فایده‌ای برات داره؟"

"من با کشتن اون مرد و انداختنش تو قبر به تو کمک کردم جیسونگ، تو نمیدونی اون با چه آدمایی ارتباط داشت، نمیدونی چرا دیر به دیر به خونه سر میزد، نمیدونی میخواست با تو چیکار کنه."

نمیخواست حرفای اون زنو قبول کنه، جیسونگ باور داشت اون یه جادوگر روانی و متوهمه که با حبس کردن جیسونگ توی یه قفس میخواد تمامشو برای خودش داشته باشه.

"بس کن، با بد جلوه دادن آدما نمیتونی خودتو فرشته نشون بدی."

ثانیه‌ای غم و تلخی‌ای تو چهره‌ی زن نشست که از چشمای پسرک دور نموند.

"امیدوارم هیچ‌وقت به حرفم نرسی پسرم."

جیسونگ فریادی زد و مشتی روی میز زن کوبید.

"من پسر تو نیستم."

••••

"چیشده جیسونگ؟"

𝐀𝐭𝐥𝐚𝐧𝐭𝐢𝐬Where stories live. Discover now