*فلش بک*
"یادت میاد آخرین بار هیونجین ازت چی خواست؟ من همه شو شنیدم جونگینی، تک تک جملاتشو؛ جوری که بهت التماس کرد از زندگیش گُم شی بیرون، جوری که بهت یادآوری کرد چقدر بی مصرف و احمقی و جوری که بهت هشدار داد هیچوقت دنبالش نگردی."لحظهای بعد با پخش شدن صدای آشنای هیونجین که از مکالمهی آخرشون ضبط شده بود، بدن سستش به لرز افتاد و قلب بی تابش شروع به تپش کرد.
پارچهای دور چشماش بسته شده بود و تاریکی محض بیشتر از هر چیزی موقعیتی که توش گیر افتاده بود رو خفقان آور میکرد، مچ دستا و پاهاش بین حصار سختی که حدس میزد طنابای کلفتی باشه گیر کرده بود و توان هر حرکتی رو از بدن بی حالش گرفته بود.
ترکیب صدای هق هقای آخرش برای هیونجین و صدای گرفتهی پسر، دلتنگیشو یاد آور میشد و جوشش اشکای شورش پشت چشم بند شکل میگرفت؛ چسب محکمی روی دهنش بسته شده بود و اجازه نمیداد سر مرد غریبهای که مدام با جون عزیزترینش، هیونجین؛ تهدیدش میکرد فریاد بزنه و بگه حق نداره حتی دستش بهش بخوره.
" عجیبه ولی تو حتی از اون پسرهی احمق هیونجین هم نترس تری، خب...عشق آدمارو شجاع میکنه مگه نه؟ ولی اگه میدونستی با تعقیب هیون و جاسوس بازیات جون هردوتونو به خطر میندازی بازم این شجاعتو به خرج میدادی؟"
مرد غریبه که صدای گرفتهای شبیه به مرد میانسالی داشت، قهقههی بلندی زد و بی محابا چسب دور دهن پسر رو کشید.
"زود باش پسر جون جوابمو بده، بازم اینکارو میکردی؟"
بر خلاف دقایقی پیش که منتظر بود تا صداش آزاد بشه تا هر چی میخواست رو با پرخاشگری به زبون بیاره، حالا زبونش بند اومده و صداش تو گلوش خفه شده بود.
مرد خندهی سرخوشانهی دیگهای سر داد و دستای زمختشو روی چونهی جونگین گذاشت، سر پسر رو به طرف بالا متمایل کرد و نفسای سنگینشو کنار گوشش رها کرد."بهت حق میدم نتونی جواب بدی، احتمالا هنوز درکی از موقعیتت نداری، نمیدونی قراره چه بلاهایی سر خودت و اون پسرهی احمق بیاد؛ ولی بزودی همه چیزو تک به تک میفهمی نگران نباش. نمیزارم یهویی همه چی اتفاق بیفته و شوکهت کنه، میخوام ذره ذره باهاش کنار بیای."
"چ- چی ازش میخوای؟"ترسیده بود، نه از بلای ناشناختهای که قرار بود سرش بیاد، میترسید هیونجینو از دست بده اونم فقط بخاطر احمق بودن خودش؛ خودش رو مستحق هر اتفاقی میدونست و هیونجین رو به دور از هر دردی میخواست.
مدتهای طولانیای تو کالج زیر دست و پای قلدرای ترسناک رنج و درد کشیده بود و درست زمانی که داشت خودشو به اون زخما میباخت و مسیرشو سمت پایان زندگیش کج کرده بود، هیونجین از راه رسیده و پسر رو با خودش هم مسیر کرده بود.
حالا حاضر بود برای نجات جون هیونجین، هر کاری انجام بده."شما دوتا چیزی جز دردسر برام نداشتین، اون پسرهی احمق هیونجین فکر کرده با معرفی خودش به پلیس و لو دادن ما میتونه مارو نابود کنه ولی کور خونده؛ باید یه درس حسابی بهش بدم."
YOU ARE READING
𝐀𝐭𝐥𝐚𝐧𝐭𝐢𝐬
Fanfictionخلاصه: "اینجا یه شهربازی وسط یه اقیانوسه! آدمایی که واردش میشن برگشتشون دست خودشون نیست جیسونگ. اونا یا غرق میشن یا تا ابد داخل این آتلانتیسِ لعنتی محبوس میشن. و حالا تو اینجایی...توی آتلانتیس من" ژانر:رمنس،معمایی،انگست کاپل اصلی:مینسونگ کاپل های فر...