part 5

529 79 6
                                    

خاطرات میتونن با‌ارزشترین دارایی یه فرد باشن، اونا بهمون هویت میبخشن، بهمون یاد میدن از چه کسایی فاصله بگیریم و به کی بیشتر اهمیت بدیم. خاطرات پر از تجربیات خوب و بد یه آدمن و یه آدم بدون اونا کاملا ضعیف و آسیب پذیر میشه!
هیونجین حس آسیب پذیر بودن میکرد، گذشته براش تو هاله ای از ابهام بود‌.سرش درد میکرد و گاهی تصاویر و صداهای عجیبی از ذهنش عبور میکردن.
تو راهروی بیمارستان، مقابل اتاقی که صدای گریه‌ی زن و مردی ازش شنیده میشد متوقف شده بود. بوی سیگار بینی‌شو آزرد و به پسر جوونی که حدس میزد ربطی به دختر اتاق روبه رو داشته باشه، با اخم نگاهی انداخت؛ خواست اعتراض بکنه و ازش بخواد تو محوطه‌ی بیمارستان سیگار نکشه که صدایی شنید.
"آره هیونجین حسودیم میشه، حتی به دود سیگارت که جای عطر منو تو ریه‌هات گرفته!"

ویلچرشو چرخوند و اطرافشو با نگاه پریشونی بررسی کرد؛ ولی منبع صدارو پیدا نکرد. سرش تیر کشید و حدس زد اینم یکی از اون صداهای عجیبِ تو مغزشه، با این تفاوت که اینبار خیلی واضح‌تر به نظر میرسید؛ حالا میدونست این صدا متعلق به یه پسره! پسری که شاید معشوقه‌ش بود و احتمالا صاحب همون دست‌نوشته!
ولی اون توی خودش هیچ میلی به سیگار نمی‌دید، پس چطور ممکن بود مخاطب همچین حرفی قرار گرفته باشه؟
حالا هیونجین نسبت به خودِ گذشته‌ش هم احساس آسیب‌پذیر بودن میکرد!
***
داخل اتاق گریم، بی هدف میچرخید و لباسای رنگی و عجیب غریبِ آویزون به رِگال رو از نظر میگذروند.سعی میکرد میل شدیدش به امتحان شنل مشکی رنگی که بی شباهت به شخصیت مورد علاقه‌ش، بتمن نبود رو کنترل کنه.
"خب روز اول کاریت چطور بود؟"
مینهو که تا به الان ساکت رو به آینه نشسته و مشغول گریم کردنِ خودش بود، گفت.
بیخیال برانداز کردن لباسا شد و سمت آینه‌ای که انعکاس مینهو رو به رخ میکشید، چشم دوخت.
"عالی، یکی از اسبا تو صورتم شیهه کشید و آب دهنشو پاشید تو صورتم، یکیشون به جای یونجه ترجیح داد ناخونکی به دستم بزنه و یکیشون هم وقتی داشتم زیرشو تمیز میکردم میخواست با لگد پرتم کنه بیرون! در کل روز خوبی بود."
با لبخند حرصی‌ای رو به انعکاس مینهو که با نیشخند مشغول زدن پودری سفید به صورتش بود،گفت.
"البته باید بدونی که کار تو فقط مربوط به اسطبل نمیشه، باید هر کاری که از دستت برمیاد و بهت دستور میدن از جمله تمیز‌‌کاری و کارای جزء دیگه هم انجام بدی."
جیسونگ قدمی به سمت مینهو برداشت و روی میز گریم نشست و به صورت مینهو که کاملا سفید شده بود چشم دوخت، تاریکیِ درخشان چشماش حالا بیشتر به چشم میومد.
"گفتی این فقط یه تمرین برا اجرای جدیدته، پس این همه گریم برای چیه؟"
"بدون اونا نمیتونم حس بگیرم، در ضمن آقای هوانگ هم قراره اجرامو چک کنه."
جیسونگ با شنیدن اسم اون مرد اخماشو تو هم کشید و سعی کرد موضوع بحث رو عوض کنه.
"اوه راستی، چرا به جز تو و فلیکس کَسِ دیگه‌ای رو اینجا نمیبینم؛ مثلا گروه آکروبات بازی‌ یا..."
"برای اجرای اخیرشون رفتن پاریس."
چشمای جیسونگ برق زد، همیشه ته قلبش آرزوی دیدن پاریس رو داشت.
"پس چرا شما نرفتین؟"
"فلیکس بخاطر وضعیت پدرش مجبوره اینجا بمونه و منم نمیتونم تنهاش بزارم."
"پدرش؟"
"از خودش بپرس، اگه بخواد بهت میگه."
"چرا..."
مینهو کلافه رژ مشکی رنگ رو روی میز گریم برگردوند.
"خیلی سوال میپرسی جیسونگ."
"جیسونگ؟بیخیال میتونی راحت تر صدام کنی، مثلا نظرت با جیسونگی یا جی چطوره؟"
جیسونگ بی توجه به اعتراض مینهو به پر حرفیاش با پوزخند گفت.
"جیسونگی...چطوره کمی تنهام بزاری؟"
"فقط بگو نمیخوای جلو چشمات باشم و گمشم!"
جیسونگ با دلخوری مشهودی تو صداش گفت و سمت سِن قدم برداشت.
"موفق باشی چشم تیله ایِ بداخلاق."
***
صندلیا خالی بودن و جیسونگ درست وسطشون، جایی که بهترین دید رو میتونست به مینهو داشته باشه نشسته بود.
گوشی تلفنشو از جیبش بیرون کشید و برای هزارمین بار چکش کرد. به جز تماسای مادرخونده‌ش که 'جادوگر سیاه' سیوش کرده بود نوتیفی نداشت. دستی رو شونه‌ش نشست که باعث شد از جاش بپره و دستشو رو قلبش بزاره. سمت شخص برگشت و با دیدن آقای هوانگ اخماش تو هم رفت.لبای گوشتیش کش اومده بودن و چشماش خط افتاده بودن.هیچجوره از اون مرد مرموز خوشش نمیومد.
"حالت چطوره پسر جون؟ از اینجا خوشت اومده؟"
"خب...بله دارم باهاش کنار میام."
لبخند هوانگ بیشتر کش اومد و نگاهشو با آرامش خاصی به صحنه‌ی خالی دوخت.
"امروز آقای پارک اومده بود دیدنم، مثل اینکه اون کارگری که قرار بود بهم معرفی کنه مشکلی براش پیش اومده بوده و نتونسته خودشو به سیرک برسونه...ازم خواست بهش فرصت بدم تا شخص دیگه‌ای رو پیدا کنه."
جیسونگ تمام مدت چشم هاشو روی پرده‌های مخملِ قرمز‍ صحنه دوخته بود و با هر جمله‌ی مرد تپش قلبش شدت میگرفت. زبونش بند اومده بود و در برابر سکوت کوتاه مرد چیزی برای گفتن نداشت.بی اختیار هر لحظه منتظر بود مینهو پرده‌هارو کنار بزنه و به دادش برسه!
"برام مهم نیست کی هستی و از کجا پیدات شده پسر جون، تا وقتی که سرت به کار خودت باشه و برام دردسر درست نکنی میزارم اینجا بمونی اما-"
گرمای دستی که روی رونِ پاش حس کرد، باعث شد بی‌میل نگاهشو از روبه‌روش بگیره و به هوانگ بدوزه‌.
لبخندش محو شده بود و نگاهش رنگ تهدید گرفته بود.
"کافیه خطایی ازت ببینم اونوقت-"
صورتشو به جیسونگ نزدیکتر کرد و کنار گوشش زمزمه کرد، برخورد نفسای گرمش و بوی تند عطرش حال جیسونگو بهم میزد.
"اونوقت بهت قول میدم کاری کنم روزی صد بار به پاهایی که تورو به هر دلیلی اینجا کشوندن، لعنت بفرستی هانی!"
از اینجور صدا شدنش متنفر بود، هر بار حالت تهوع میگرفت؛ هر باری که اون زن هانی صداش میزد!

𝐀𝐭𝐥𝐚𝐧𝐭𝐢𝐬Where stories live. Discover now