𝑷𝒂𝒓𝒕 31

231 46 48
                                    

*پارک تانیا*

به آرومی دستم رو به سمت رون پام بردم و مطمئن شدم که خنجری که اونجا جاساز کردم هنوزم سر جاشه.

به لطف توصیه‌های تانیا خودم رو برای هر چیزی آماده کرده بودم چون معلوم نبود توی این مراسم باز چه اتفاقی می‌افتاد.

درباریان همه یک سمت روی صندلی‌هاشون به صورت ردیفی و مرتب نشسته بودن و لباس یکنواخت قرمز با کلاه‌های مشکی بزرگی که اون‌ها رو بانمک کرده بود پوشیده بودن.

در سمت مقابل زنان دربار از جمله من و صیغه‌های امپراتور نشسته بودن و در مرکز اونها زیر سایه بون کاخ ملکه بزرگ و امپراتور نشسته بودن.

دیگه کم کم داشت بعد از ظهر می‌شد و وقت عروسی. نگاهم رو به لوهان دادم که رو به روم نشسته بود و بی‌حس به مراسم نگاه می‌کرد.

کمی بعد ورود سوهیون و ولیعهد رو اعلام کردن.

همه از جا بلند شدیم و دروازه‌ها باز شدن. سوهیون داخل لباس و کلاه گیس سنگینی باشکوه‌تر از همیشه شده بود و در کنار جه‌مین به آرومی قدم برمی‌داشت.

برای یک لحظه نفسم توی سینه ما حبس شد. یعنی یک روز من و لوهان هم همین‌جوری کنار همدیگه راه می‌ریم؟

ولیعهد و سوهیون به جایگاه رسیدن. سوهیون به کمک خدمتکار‌ها بعد از سه بار تعظیم به جه‌مین، همراه با ولیعهد یک نوشیدنی الکلی رو خوردن و بعد کنار همدیگه ایستادن.

چهره‌ی سوهیون داد می‌زد که از این وصلت ناراضی و مضطربه چون با پای خودش به جهنم رفته بود. برای بار دوم همگی ایستادیم و شعار‌هایی مثل"زنده باد ولیعهد و همسرشون"، "زنده باد شاه آینده گوریو و ملکه آینده" سر دادن.

مراسم بزرگ اما منظمی بود. بعد از یک پذیرایی کوتاه حوصله‌ام سر رفت و دان رو پیدا کردم که داشت با سگی که گوشه‌ای ایستاده بود بازی می‌کرد.

لبخندی زدم و خواستم به سمتش برم که سربازی جلوی راهم رو گرفت. از پشت سرش لوهان رو دیدم که حواسش به من بود.

_چیزی شده؟

_ولیعهد خواستن که شما رو ببینن.

_ولیعهد؟

با تعجب زیر لب تکرار کردم. مگه همینجا نبود؟ نگاهم رو به اطراف گردوندم و از اینکه جه‌مین رو بین جمعیت ندیدم بیشتر تعجب کردم. برای چی مراسم خودش رو ول کرده بود و می‌خواست منو ببینه؟

_باشه بریم.

سرباز تعظیم کوتاهی کرد و جلو افتاد و من هم پشت سرش راه می‌افتادم. از قصر مرکزی خارج شدیم و به سمت باغ رفتیم. هوا کم کم داشت سرد و تاریک می‌شد و من هم از راه رفتن طولانی خسته.

_پس کجاست؟ کی می‌رسیم؟

_همین نزدیکیه.

سرباز به کوتاهی جوابم رو داد و توی گلخونه قصر شرقی پیچید. ایستاد و برگشت به سمتم.

᭝‌ 𝐒𝐞𝐫𝐞𝐧𝐝𝐢𝐩𝐢𝐭𝐲Donde viven las historias. Descúbrelo ahora