°• 14 •°

762 151 37
                                    

بلخره یه راه ارتباطی پیدا کردم😭

سلااااااااااااام بیبای من....دلم براتووووون تنگ شدههههه بوووووود🫂🫂🫂🫂🫂🫂🫂.

حالتون خوبهههه؟

نمیدونم فک کنم یک ماهه هیچ فیلتر شکنی نمیتونستم نصب کنم نصبم می‌شود کار نمی‌کرد داشتم میموردم 🥺

اوف اومدم پارت بزاریم یکم آرامش بگیریم 🤌🫂🫂

اول داستان تا وقت هست آنتن هست فیلتر جواب میده😭 آپ کنیم.

اول پارت خدمت شما🥲🥲🫂.......

کامنت بزارین پا به پای روند فیک که دلم تنگه🤌🥺🫂

********************

تهیونگ: صبح بخیر چیمی.

هانا: صب بخیل چیمیییی.

هانا دوید و به پاهای جیمین چسبیدو بغلش کرد.

تهیونگ لبخندی زد و گفت: از اونجایی که ما زود بیدار شدیم گفتیم چطوره صبحونه درست کنیم از نوع مخصوصش‌.

هانا دست جیمینو گرفت و سمت میز کشوند: آله...ما اینژا..اژ اون گردای کشمزه دالیم که با نوتلا میقولیممم...هولا...چیمی دوش داله ؟

جیمین به هانا لبخندی زد و سر تکون داد و همراهش سر میز نشستن .

تهیونگ برگشت و لبشو گزید دوباره رنگ نگاه اومگا خسته بود...چیزی که از روحش منشع میگرفت .

اما الفا نمیتونست تسلیم شه و به اومگا راه فرار بده.

( خوب وقتی خودشم نمیخواد بره و فقط می‌ترسه که میخواد بره که نمیشه فرار🤔 چی شد الان؟😐)

قهوه خودش و جیمین رو ریخت و پشت میز نشست.

وقتی لیوان قهوه اومگا رو جلوش گذاشت تونست نگاه عصبی اومگا رو روی خودش ببینه.

در جواب تنها لبخند کوتاهی روی لباش نقش بست و به خوردن صبحانش مشغول شد.

هانا: املوز میلیم پیچ سوژونااا؟

جیمین: اگه دوس داشته باشی اره.

هانا لباشو اویزون کرد و نتلاشو با انگشت توی پشقاب پخش کرد: دوش دالم بلم ...و کلی بازی کنم اما...اگه بلم چما دوباله کلی دیل میتونین...هانا دلش تنگ میچه.

تهیونگ و جیمین بهم نگاه کردن. هانا راست می‌گفت همیشه قول هایی که به دختر میدادن دیر به سرانجام میرسید و کلی هانا رو دلخور میکردن.

( نویسنده...اینجانب: 🙄 تقصیر من نیست...به من چه اِ🥸)

جیمین لحظه‌ای احساس گناه کرد‌.

واقعا اگه میرفت واکنش هانا چی بود؟

فراموش میکرد؟

با حرف بعدیه هانا هردو به دختر خیره شدن: مامانیو...بابایی هانا هم لفتن..دیگه نمیان.

°• 𝒀𝒐𝒖 𝒂𝒓𝒆 𝒂 𝒏𝒖𝒕 •°Where stories live. Discover now