سلام سلام من اومدمممممم.
مامی اومدههههه💞🫂🫂🫂🫂
چطور مطورین بیبیای مامی؟
بیاین یه پارت دیگه بخونیم ببینیم چگونه پیش می‌رود درمان حالمان 🙂.......
*******************
تمام طول راه سکوت کرده بودن . انگار هیچ کدوم نمیخواستن حرف بزنن.
جیمین رانندگی میکرد و با افکار طوفانیش به جاده خیره بود.
الفا با آرامشی که بعد از این چهار روز به دست آورده بود سرشو به پشتی صندلی تکیه داده بود می‌خوابید اگر سوزش دست هاش اجازه می‌داد.
بی خوابی و ضرری که این سه روز به خودش رسونده بود جسمشو خسته کرده بود اما وقتی به اومگایی که با موهای سورمه ای کنارش نشسته نگاه میکرد انگار همرو نتیجه کارش میدونست.
دستای تهیونگ کاملا سرخ شده بودن و گاه خون از دستاش روی کفی ماشین چکه میکرد .
.
.
( قشنگ به چوخ دادی خودتو...اصلا چشم خورد بچم..کیییی پسرمو چشم زدهه؟؟ موهاتو رَد کن بیاد براش اسفند دود کنم از بس گفتین دستای جذابش دستای جذابش بیا یه نویسنده شخمی پیدا میشه اینجوری ***بعله دیگه🦦🙄 من برم پوست پیازو نمکم بیارم🚶♀️)
.
جیمین بلخره ماشینو جلوی بیمارستان پارک کرد. پیاده شد و درو برای تهیونگ باز کرد تا الفا فشاری به دستاش نیاره .
یه جورایی خودشو عامل اون اسیب میدید و هنوزم از حرفای اون شبش به اندازه کافی در عذاب بود.
اینکه هربار تهیونگ خودشو مقصر و قاتل خطاب میکرد فقط بخاطر حرفای اون بود.
بی توجه به اینکه تصمیم گرفته بود بمونه با این حال نصبت به تهیونگ احساس شرمندگی میکرد.
( نه تورو خدا.....منطقیه آیا ؟🧐خوب جیمینه دیگه...بعدم با خاک یکسان کرد تهیونگو اونشب والا)
باهم وارد بیمارستان شدن که از شانس خوب یا بدشون بلافاصله با نامجون رو به رو شدن.
الفا وقتی اون دو و بعد سرخیه دستای تهیونگو دید اخم کرد و سرعت قدم هاشو بیشتر کرد.
نامجون: از این طرف .
تهیونگ با حرف نامجون و بعد رد شدنش از کنارشون متعجب شد اما جیمین با چهره عادی شونه تهیونگو کشید تا همراهش بیاد.
نامجون دوباره راه پشت بیمارستانو در پیش گرفته بود و جیمینو تهیونگ پشت سرش میومدن .
باهم وارد زیر زمین شدن که دوباره صدای نامجون شنیده شد.
نامجون: بشین روی تخت الان میام.
تهیونگ سمت تخت رفت و روش نشست جیمین هم فاصله گرفت و روبه روش به میز نامجون تکیه دادو نگاهشو به دستای سرخ تهیونگ داد.
YOU ARE READING
°• 𝒀𝒐𝒖 𝒂𝒓𝒆 𝒂 𝒏𝒖𝒕 •°
Non-Fiction" اتمام یافته" پایان و شروعی که هم زمان اتفاق میوفته. میتونه جالب باشه. میتونه چیزی مثل یک معجزه باشه . اما میتونه تبدیل به یک کابوس واقعی هم بشه. تداخل تصادف پایان یک وصیت شروع داستانی تازه........ "" تو یه مهره ای اما من دارم بازی می‌کنم کیم "...
