°• 19 •°

780 149 113
                                    

سلام سلام خوشگلای من خوبین؟

حالتون چطوره؟

میدونم دیر اومدم چندان اوکی نبودم ذهنم یاری نمیکرد.

از همین جا قدم قدم کامنت بزارین که خیلی دلم تنگ شده😭🫂 از نظر روحی نیازش دارم.

خوب بیاین پارت جدیدو بخونیم سوپرایز داریم سرشار از کِرم های فراوان😎🍿🤌

**********************

جیمین: چرا منو نمیبری ؟

تهیونگ: جیمین راه میری لنگ میزنی.

جیمین با اخم دستاشو بهم  قفل کرد: دست گلِ جناب عالیه.

تهیونگ: استراحت کن خودم میرم دنبال هانا.

جیمین بازو تهیونگو گرفت و متوقفش کرد: فقط تو ماشین میشینم هانا همین طوری هم ازم دلخوره تو چرا انقدر پافشاری میکنی؟

تهیونگ آهی کشید و توی ذهنش کل کائناتو فوش داد.
" چون هانا همین که ببینتت چشمش دنبال انگشتر توی دستته و البته دهن کوچولوی کنجکاوش"

تهیونگ دست جیمین از بازوش جدا کرد و بوسه ای بهش زد: تو چیمیشی ناراحتیش از دو دقیقه بیشتر طول نمی‌کشه...زود برمیگردم.

بوسه دیگه ای روی گونش گذاشت و با عجله از خونه بیرون رفت .

جیمین بوهت زده ابرویی بالا انداخت: مشکوک میزدی کیم...باز چی تو سرته.

کلافه برگشت و به خونه نگاهی انداخت. بد نبود یکم می‌خوابید و خستگی دیشبو کمتر میکرد.

چرخید که چشمش به کتابی خورد . سرشو بالا اورد و به جلدش نگاه کرد .

ماه من ....

(🙂 خوب دلم خواست اینجوریش کنم)

با دیدن اسم کتاب یاد حرف تهیونگ افتاد.

" قصه ها هرچند هم افسانه باشن بازم قابل درس گرفتنن"

آهی کشید و چشمهاشو بست : داستان ما خوب شروع نشد...نه با باز کردن هدیه...نه با یه شب رمانتیک...نه با خنده...بر عکس همه چیز با دعوا ...نفرت و بیزاری شروع شد.

.
.
.

هانا: شلاااااااااا؟

تهیونگ: اینجوری که نمیشه عزیزم .

هانا: عمو انگد من شبل کلدم بَد تو چیمیو هنوج کوشال نکردی!.

( صبر کرده عموش چیمیو خوشحال کنه...دلبندم عموت یه لِول بالا تر رفته😎🤌)

تهیونگ کمی فکر کرد و با رسیدن به یه نتیجه قابل قبول برای هانا ادامه داد: آخه شمعو چراغ آماده نبود چیمی یهویی اومد من خبر نداشتم قراره بیاد تازه استِیکم نداشتیم.

هانا ناراحت با لبای اویزون شده .روی صندلی، کنار عموش نشسته بود. واقعه دلش میخواست چیمش زود تر عاشق عموش بشه مثل اپاهای سوجون.

°• 𝒀𝒐𝒖 𝒂𝒓𝒆 𝒂 𝒏𝒖𝒕 •°Where stories live. Discover now