°• 17 •°

824 140 52
                                    


سلااااااااااام چطورین بیبیای خوشگلممممممم🫂

دیر اومدم نه 🤣 حسابی دیر اومدم تقصیر من نیست نت نداشتم و نت ضعیف بود و فیلتر شکنمم از کار افتاده بود .

آره خلاصه به بیبی بودنتون دیگه ببخشید مامیو🥲🥲🙂🫂

خوب خوب بریم سراغ پارت جدید نبینم کامنت نمیزارینا 🤌 البته اگه نت یاری کنه 🫂🫂🫂🫂

زود آپ کنیم تا مقام کل نفهمیده من اومدم آپ کنم ........

*********************

اومگا با توقف الفا برگشت و خطاب بهش گفت : تهیونگ نمیای؟

به در باز خونه اشاره کرد اما تهیونگ تنها به جیمین خیره بود و تکون نمیخورد.

از نگاهش مشخص بود سردرگم و گیجه انگار میخواست چیزی بپرسه.

جیمین: چیزی شده؟

تهیونگ که انگار منتظر این سوال بود بلافاصله گفت: جیمین...اون حرفا....خوب من.

اومگا نفس عمیقی کشید تا با حس معذبش بعد اون بوسه بتونه حرف بزنه .

جیمین : فک کنم حالا منو درک کنی کیم.

تهیونگ تنها به منتظر حرفای بیشتری از اومگا بود هنوز نتونسته بود باور کنه همه چیز مثل یک رویا، وسط کابوس بود.

جیمین با قدم های کوتاه جلو رفت و دستاشو توی جیباش فرو برد به پایین پله های کوچیک که رسید کنار تهیونگ متوقف شد و نگاهشو به زمین داد.

جیمین: منم وقتی راجب احساساتت گفتی باور نکردم....حتی فکر کردم شوخیت گرفته....منو تو
....میدونی که از کجا به کجا رسیدیم...دعوا ها و کتکایی که بین ما بود برای به این جا رسیدن عجیب به نظر میرسه.

جیمین با یاد اوریه چیزی لبخندی زد. سرشو بالا اورد و با مشت کوتاه نچندان محکمی به بازو الفا زد.

جیمین: حتی کشتنو بستن همدیگرو هم رد کردیم.

الفا با فهمیدن منظور جیمین صدایی توی گوشش زنگ خورد.

" جیمین:نه نهههه تهیوووونگ...این کارو نکننن "

درد شدیدی نزدیک چشم راستش حس کرد و باعث شد اخم کنه اما با حس دستی روی شونش نگاهشو به جلو داد.
جیمین: هی خوبی؟

تهیونگ با دست، شقیقه هاشو ماساژ داد.: خوبم.....خوبم فقط یه لحظه یاد اون اتفاق افتادم.

جیمین با فکر به سردرد های مکرر الفا و بی خوابیش احتمال اینکه این چیزا زود اذیتش کنه زیاد بود.

احساس پشیمونی میکرد پس با نگرانی گفت: اوه...نباید یاد اوری میکرد.....ولی منم یه چیزی از اون موقع یادمه.

تهیونگ تلخندی زد: چرتو پرتایی که گفتمو؟

جیمین لبخند کوچیکی زد : نه.....اینو یادمه...."گرفتمت"

°• 𝒀𝒐𝒖 𝒂𝒓𝒆 𝒂 𝒏𝒖𝒕 •°Where stories live. Discover now